رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_10
یلدا: دقیق بخوام بهت بگم 16 سال و 9 10 ماه
زهرا: چییی؟! یعنی کلا من ازت 1 سال بزرگ ترم؟
یلدا: آره خوب
زهرا: بابا اصلا بهت نمیخوره من فکر کردم 12 13سالته
یلدا: خوب دیگه عادت میکنی وقتی همه همین فکرو دربارت کنن
زهرا: اینکه خیلی خوبه که کوچیک تر از سنت بنظر برسی
یلدا: آخه فک کن تو 16 سالته و مردم تورو به دید یه بچه که تازه وارد 13 سالگی شده میبینن
زهرا: ولی بهتر از بزرگ تر دیدنه که منو همیشه 2 3 سال بزرگ تر میبینن الان همه فک میکنن من 20 21 سالمه
خنده ام گرفته بود
یلدا: شت بدتر شد که
زهرا: شده دیگه نمیشه کاریش کنم!
و دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد زهرا پیش معصومه رفت و عمو و بابا رفتن اونور سالن
و من و مامانم با فنچول موندیم
داشتم از بیکاری فامیلا رو نگاه میکردم که کدوم رو میشناسم یا نه که چشمم به یاسر افتاد که روبه روم نشسته بود و چهار چشمی بهم زل زده بود
اینم مگه فامیله نزدیکههه؟ نه اصلا نمیشه! نه! فامیل داماده آره، آخه فامیلای داماد که همه رفتن و فامیلای عروس موندن:|
نکنه این با ما فامیله چرا من نمیشناسمشششش نه اصلا نمیشه نبایدم بشه آبروم رفت اگه این مارو بشناسه!
همینجوری ماتم برده بود و داشتم به یاسر نگاه میکردم و تو فکر بودم
مامان: مگه نه؟
هان چی مگه نه نکنه باز داشت با من صحبت میکرد من حواسم نبود
یلدا: آره آره
مامان برگشت سمت آیدا
مامان: دیدی گفتم که زشته نمیزارن بری تو شربت بیاری
دستشو رو سر آیدا کشید
آخه تو هنوز کوچولویی زورت به سینی نمیرسه
آیدا سر پا وایستاد
آیدا: نگاه چه بزرگ شدم نمیبینی؟
آخ من فدای صداش بشم که وقتی عصبی میشه باحال تر حرف میزنه
مامان: آره ولی سینی خیلی سنگینه نمیتونی برش داری
آیدا: خوب با آبجی میارم
مامان: تو میری شربت بیاری؟
من که هنوز تو فکر یاسر و فامیل بودنش بودم یهو از افکارم مامان منو کشید بیرون
یلدا: آره آره حتما الان میرم
از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه که ته سالن بود رفتم
مامان: خوب آیدا الان برو کمک آبجی
آیدا سریع بلند شد و به سمتم اومد
وارد آشپزخونه شدم و یک سینی بزرگ که دم دست بود که چایی میبردن رو برداشتم و توش لیوان های یه با مصرف چیدم و پارچ رو پر شربت کردم و داخل لیوان ها شربت ریختم بلند شدم و پارچ رو رو اپن گذاشتم
آیدا: آخ، این چرا انقدر سنگینههه
سریع برگشتم سمت آیدا دیدم خم شده و یه ور سینی رو گرفته و به زور میخواد بلندش کنه
یلدا: فدات شه آبجی این سنگینه کمرت درد میگیره
آیدا: ولی من میخوام پذیرایی کنممم!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_10
یلدا: دقیق بخوام بهت بگم 16 سال و 9 10 ماه
زهرا: چییی؟! یعنی کلا من ازت 1 سال بزرگ ترم؟
یلدا: آره خوب
زهرا: بابا اصلا بهت نمیخوره من فکر کردم 12 13سالته
یلدا: خوب دیگه عادت میکنی وقتی همه همین فکرو دربارت کنن
زهرا: اینکه خیلی خوبه که کوچیک تر از سنت بنظر برسی
یلدا: آخه فک کن تو 16 سالته و مردم تورو به دید یه بچه که تازه وارد 13 سالگی شده میبینن
زهرا: ولی بهتر از بزرگ تر دیدنه که منو همیشه 2 3 سال بزرگ تر میبینن الان همه فک میکنن من 20 21 سالمه
خنده ام گرفته بود
یلدا: شت بدتر شد که
زهرا: شده دیگه نمیشه کاریش کنم!
و دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد زهرا پیش معصومه رفت و عمو و بابا رفتن اونور سالن
و من و مامانم با فنچول موندیم
داشتم از بیکاری فامیلا رو نگاه میکردم که کدوم رو میشناسم یا نه که چشمم به یاسر افتاد که روبه روم نشسته بود و چهار چشمی بهم زل زده بود
اینم مگه فامیله نزدیکههه؟ نه اصلا نمیشه! نه! فامیل داماده آره، آخه فامیلای داماد که همه رفتن و فامیلای عروس موندن:|
نکنه این با ما فامیله چرا من نمیشناسمشششش نه اصلا نمیشه نبایدم بشه آبروم رفت اگه این مارو بشناسه!
همینجوری ماتم برده بود و داشتم به یاسر نگاه میکردم و تو فکر بودم
مامان: مگه نه؟
هان چی مگه نه نکنه باز داشت با من صحبت میکرد من حواسم نبود
یلدا: آره آره
مامان برگشت سمت آیدا
مامان: دیدی گفتم که زشته نمیزارن بری تو شربت بیاری
دستشو رو سر آیدا کشید
آخه تو هنوز کوچولویی زورت به سینی نمیرسه
آیدا سر پا وایستاد
آیدا: نگاه چه بزرگ شدم نمیبینی؟
آخ من فدای صداش بشم که وقتی عصبی میشه باحال تر حرف میزنه
مامان: آره ولی سینی خیلی سنگینه نمیتونی برش داری
آیدا: خوب با آبجی میارم
مامان: تو میری شربت بیاری؟
من که هنوز تو فکر یاسر و فامیل بودنش بودم یهو از افکارم مامان منو کشید بیرون
یلدا: آره آره حتما الان میرم
از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه که ته سالن بود رفتم
مامان: خوب آیدا الان برو کمک آبجی
آیدا سریع بلند شد و به سمتم اومد
وارد آشپزخونه شدم و یک سینی بزرگ که دم دست بود که چایی میبردن رو برداشتم و توش لیوان های یه با مصرف چیدم و پارچ رو پر شربت کردم و داخل لیوان ها شربت ریختم بلند شدم و پارچ رو رو اپن گذاشتم
آیدا: آخ، این چرا انقدر سنگینههه
سریع برگشتم سمت آیدا دیدم خم شده و یه ور سینی رو گرفته و به زور میخواد بلندش کنه
یلدا: فدات شه آبجی این سنگینه کمرت درد میگیره
آیدا: ولی من میخوام پذیرایی کنممم!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۳.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.