برایمحمودرضا


💠 #برای_محمودرضا /
صد و هفتاد و نه

◾احمدرضا #بیضائی:

🌷اوایل دهه هشتاد بود که هر دویمان تقریبا همزمان از تبریز رفتیم؛ من، «مهر» سال هشتاد و دو و #محمودرضا «بهمن» همان سال. محمودرضا برای گذراندن آموزشهای دوره پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع)، و من برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران زندگی دانشجویی را سال هشتاد و دو در تهران شروع کردیم. آن روزها من امکان تماس با محمودرضا را نداشتم اما محمودرضا گاهی با خوابگاه تماس می‌گرفت و تلفنی از اوضاع و احوال هم باخبر می‌شدیم و اگر وقت داشت، قراری می‌گذاشتیم و همدیگر را می‌دیدیم. موبایل نداشتیم و تماس‌های گاه و بیگاهی که محمودرضا با خوابگاه می‌گرفت، تنها راه ارتباطی‌مان بود.
یکبار زنگ زد و بی‌مقدمه با صدایی آرام گفت: «احمد! من بیمارستانم.» انتظار چنین تماسی را نداشتم؛ با نگرانی پرسیدم: «بیمارستان چرا؟ چی شده؟» گفت: «کسی نفهمه من اینجام، خب؟!» دوباره پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «پرش داشتیم؛ موقع فرود با چتر، خوردم زمین و انگشت شست پام شکست.» گفتم: «فقط انگشتت شکسته؟» گفت: «آره!؛ فقط شست پام!» پرسیدم: «کدوم بیمارستانی؟» گفت: «بقیة‌ الله (عج)... اگر میتوانی بیا». گفتم: «الان راه می‌افتم.» بعد دوباره تکرار کرد: «کسی ندونه ها من اینجام!» منظورش این بود که پدر یا مادر در تبریز ندانند که اتفاقی برایش افتاده.

🌷وقتی وارد اتاقی که بستری بود شدم، مسخره‌بازیش گل کرد؛ ولی من یواشکی دلم برایش سوخت. محمودرضا ته‌تغاری خانه‌مان بود و همیشه توی خانه لوسش کرده بودیم. من، حالا هم که یاد آن روز و آن انگشت باند پیچی شده می‌افتم باز دلم برایش می‌سوزد!

بعد از شهادتش بود که یکی از همسنگرهایش برایم تعریف کرد که انگشتی که آن روز شکسته بود، ربطی به پرش با چتر نداشته و موقع انجام تمرینات کاراته شکسته بوده!! وقتی حقیقت را فهمیدم، هم خنده‌ام گرفت، هم حالم گرفته شد. محمودرضا آن روز پشت تلفن حقیقت را به من نگفته بود و دقیقا به همین خاطر توانسته بود مرا بکشاند بیمارستان! لابد می‌دانسته که اگر بگوید انگشتش توی باشگاه شکسته، من همانجا پشت تلفن دو تا حرف مسخره بارش می‌کنم و سر و ته قضیه را با «لوس نشو؛ طوریت نشده»، هم می‌آورم. حالم گرفته شد وقتی فهمیدم که محمودرضا آن روز در تنهایی‌اش به من احتیاج داشت و با بزرگ کردن حادثه مرا به بیمارستان کشانده بود!

حالا این منم که به او و گوشه چشمش در #تنهایی روز قیامت احتیاج مبرم دارم... کاش مرا هم آنروز قاطی آدم حساب کند.

#شهید_محمودرضا_بیضایی
#برادر_شهیدم
#داداش_محمود
دیدگاه ها (۲)

#گزارش_تصویری | صرفه‌جویی حداکثری در مصرف برق🔺پس از دستور تو...

کیهان: #سگ_گردانی "معضل اساسی" جامعه است، #قوه_قضائیه ورود ک...

#شهیدانهـ 🕊🥀لیاقت شهادت ڪہ ندارم😔ڪاش حداقل اینجوࢪے؛جلو حرم ب...

#چـادرانه....💖جانت را که بدهے‌ در راه خدا "شهیـد" مے‌نامند ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط