پارت ۲۵ فیک دور اما آشنا
پارت ۲۵
تهیونگ ویو
که یهو یه ایده اومد تو ذهنم
تهیونگ : بیب بریم خوش گذرونی ؟
آدلیا : موافقمممممم(داد و کیوت)
آدلیا ویو
تهیونگ : باشه پس برو حاضر شو بریم
آدلیا : باشه
بعد از این حرف دستامو شستم و رفتم تو اتاق
یه استایل خوشگل با ست سفید و مشکی زدم و موهامو حالت دادم و آرایش ملایمی هم انجام دادم خودمو تو آینه دیدم ، تعریف از خود نباشه خیلی کیوت شده بودم 🤭 بعد از قربون صدقه ی خودم رفتن یه عطر شیرین و ملایمم زدم و تمام
اومدم پایین تهیونگو ندیدم
دستشویی داشتم پس رفتم دستشویی ، به محظ اینکه درو باز کردم تهیونگو دیدم
سریع جلوی چشمامو گرفتم
آدلیا : واییی ببخشید هیچی ندیدم
درو بستم ، از خجالت کم مونده بود آب شم برم زیر زمین
بعد از چند ثانیه تهیونگ اومد
روم نمیشد به چشماش نگاه کنم پس سرمو پایین انداختم
تهیونگ : بیب خجالت نکش بلاخره که میبینی (لبخند شیطانی)
با این حرفش خجالتم بیشتر شد
آدلیا: عه ته ته برو حاضر شو بریم راستی هوا چه خوبه (کیوت)
تهیونگ ویو
از این کیوتیش لبخند بزرگی روی لبم اومد
رفتم تو اتاق و یه استایل سفید مشکی زدم که با آدلیا ست شم (اسلاید های بعدی ) موهامو مرتب کردم و یه عطر ملایمم زدم و اومدم
ادلیا : ته ته امروز پیاده بریم ؟
تهیونگ : آره ولی کجا؟
آدیا : نظرت چیه پیاده روی کنیم ؟
تهیونگ : نظر خوبیه هوا ام خوبه
دست تو دست هم اومدیم بیرون و آروم پیاده روی کردیم و حرف زدیم ، بیشترشم رویا بافی بود 😄
آدلیا : یه روز اینجا بیایم با بچمون
تهیونگ : بچمون یا بچه هامون ؟!(لبخند شیطانی)
آدلیا : مهم نیس چه فرقی داره
تهیونگ : بیب خودتم میدونی فرق داره
خودشو زد به اون راه
آدلیا : خب بریم قهوه بخوریم؟
تهیونگ : اشکال نداره
تهیونگ : بریم بیب
باهم به سمت یه کافه رفتیم و اونجا نشستیم یهو ..........
همچی خوب پیش نمیره ، در ادامه ی داستان زندگی شان اتفاقات غیر منتظره ای میوفته که حتی تصورشم برای تهیونگ و آدلیا درناک و ترسناکه🍷❤
حمایتاتون کم شودهههههه🙂💜🥺😭
تهیونگ ویو
که یهو یه ایده اومد تو ذهنم
تهیونگ : بیب بریم خوش گذرونی ؟
آدلیا : موافقمممممم(داد و کیوت)
آدلیا ویو
تهیونگ : باشه پس برو حاضر شو بریم
آدلیا : باشه
بعد از این حرف دستامو شستم و رفتم تو اتاق
یه استایل خوشگل با ست سفید و مشکی زدم و موهامو حالت دادم و آرایش ملایمی هم انجام دادم خودمو تو آینه دیدم ، تعریف از خود نباشه خیلی کیوت شده بودم 🤭 بعد از قربون صدقه ی خودم رفتن یه عطر شیرین و ملایمم زدم و تمام
اومدم پایین تهیونگو ندیدم
دستشویی داشتم پس رفتم دستشویی ، به محظ اینکه درو باز کردم تهیونگو دیدم
سریع جلوی چشمامو گرفتم
آدلیا : واییی ببخشید هیچی ندیدم
درو بستم ، از خجالت کم مونده بود آب شم برم زیر زمین
بعد از چند ثانیه تهیونگ اومد
روم نمیشد به چشماش نگاه کنم پس سرمو پایین انداختم
تهیونگ : بیب خجالت نکش بلاخره که میبینی (لبخند شیطانی)
با این حرفش خجالتم بیشتر شد
آدلیا: عه ته ته برو حاضر شو بریم راستی هوا چه خوبه (کیوت)
تهیونگ ویو
از این کیوتیش لبخند بزرگی روی لبم اومد
رفتم تو اتاق و یه استایل سفید مشکی زدم که با آدلیا ست شم (اسلاید های بعدی ) موهامو مرتب کردم و یه عطر ملایمم زدم و اومدم
ادلیا : ته ته امروز پیاده بریم ؟
تهیونگ : آره ولی کجا؟
آدیا : نظرت چیه پیاده روی کنیم ؟
تهیونگ : نظر خوبیه هوا ام خوبه
دست تو دست هم اومدیم بیرون و آروم پیاده روی کردیم و حرف زدیم ، بیشترشم رویا بافی بود 😄
آدلیا : یه روز اینجا بیایم با بچمون
تهیونگ : بچمون یا بچه هامون ؟!(لبخند شیطانی)
آدلیا : مهم نیس چه فرقی داره
تهیونگ : بیب خودتم میدونی فرق داره
خودشو زد به اون راه
آدلیا : خب بریم قهوه بخوریم؟
تهیونگ : اشکال نداره
تهیونگ : بریم بیب
باهم به سمت یه کافه رفتیم و اونجا نشستیم یهو ..........
همچی خوب پیش نمیره ، در ادامه ی داستان زندگی شان اتفاقات غیر منتظره ای میوفته که حتی تصورشم برای تهیونگ و آدلیا درناک و ترسناکه🍷❤
حمایتاتون کم شودهههههه🙂💜🥺😭
- ۱۰.۹k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط