تکپارتی احساسی از شوگا

شب مثل مخمل روی شانه‌های شهر نشسته.
پنجره نیمه‌بازه و باد، عطرِ خنک خودش را می‌فرسته داخل اتاق؛
انگار می‌خواد شاهد صحنه‌ای باشه که هنوز شروع نشده.

ا/ت روی لبه‌ی تخت نشسته،
انگشت‌هاش آرام روی پارچه می‌لغزن،
مثل کسی که چیزی توی دلش گیر کرده و دنبال جرئت برای گفتنش می‌گرده.

در اتاق آرام باز می‌شه.
یونگی وارد می‌شه؛
خسته، اما با همون آرامش همیشگی که همیشه مثل موسیقیِ پس‌زمینه قلب آدمو آروم می‌کنه.

یونگی (آرام):
«با من حرف نمی‌زنی چون نمی‌خوای… یا چون نمی‌تونی؟»

ا/ت سرش رو بالا میاره.
نور چراغ درست روی چشم‌هاش می‌افته؛
چشمایی که هم خجالته، هم اشتیاق، هم ترس.

ا/ت:
«گاهی… حرف‌زدن سخت می‌شه.
چون می‌ترسم چیزی رو خراب کنم.»

یونگی نزدیک‌تر می‌آد،
بی‌هیچ عجله‌ای
بی‌هیچ قضاوتی.

یونگی:
«تو فقط وقتی چیزارو خراب می‌کنی که از خودت قایم می‌شی.
از من قایم نشو.»

ا/ت یک لحظه نفسشو نگه می‌داره.
باد دوباره از پنجره می‌وزد،
انگار دنیا داره تشویقش می‌کنه که بگه… بالاخره بگه.

ا/ت (با صدایی لرزون اما صادق):
«یونگی…
من…
من عاشقتم.
نه یه عشقِ آروم و معمولی…
یه عشقی که هر بار نگاهت می‌کنم، انگار یه نور توی من روشن می‌شه که قبلاً وجود نداشت.»

سکوت.
نه سنگین،
نه ترسناک…
سکوتی مثل ثانیه‌ای قبل از افتادن بارون.

یونگی به آهستگی لبخند می‌زنه،
اون لبخندِ کوچیک و گمشده‌ای که فقط وقتی واقعاً تحت‌تأثیره ظاهر می‌شه.

یونگی:
«می‌دونی… همیشه فکر می‌کردم تو چیزی رو پنهون می‌کنی.
اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این…
این‌قدر زیبا باشه.»

ا/ت نگاهشو می‌دزده،
اما یونگی با دستِ گرمش چونه‌اشو بالا می‌گیره.

یونگی:
«به من نگاه کن.
چون وقتی نگام می‌کنی،
دنیا یه کم درست‌تر می‌شه.»

ا/ت نفس می‌کشه،
این بار عمیق‌تر… سبک‌تر.
انگار اعترافش یک قفلِ پیر را باز کرده باشد.

ا/ت:
«می‌ترسیدم رد کنی…»

یونگی (لبخند محو):
«من از چیزی فرار نمی‌کنم که با عشق گفته بشه.»

باد پرده را بلند می‌کند،
نور ماه روی زمین می‌ریزد،
و دو قلب، خیلی آرام…
اما واقعی،
به هم نزدیک می‌شن.

یونگی کنار ا/ت می‌نشیند؛
شانه‌اش را به شانه‌اش چسبانده.

یونگی (زمزمه):
«امشب… بذار کنارم بمونی.
نه به‌عنوان کسی که می‌ترسه…
به‌عنوان کسی که انتخابش کردم.»

ا/ت سرش را روی شانه‌ی یونگی می‌گذارد.
شب، آرام‌تر از همیشه ادامه پیدا می‌کند.
قصه‌ای که قرار نیست تمام شود…
فقط هر لحظه، کمی عمیق‌تر می‌شود..

و این شب شروع عشقی بزرگ بود 🍷🍓
دیدگاه ها (۶)

حمایت کنین فیک نویسه ، تازه شروع کرده و نیاز به حمایت داره h...

پارت ۲۶ فیک دور اما آشنا

پارت ۲۵ فیک دور اما آشنا

اسلاید اول لباس تهیونگ و آدلیا برای خوش گذرونی

شوهر دو روزه. پارت۷۴

love Between the Tides¹⁸ ا/ت خیلی احساس ترس تو خونه ی تهیونگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط