او یکزن قسمت نوزده چیستا یثربی
#او_یکزن#قسمت_نوزده#چیستا_یثربی
گفتم:تو دروغ میگی!امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو یا همسن تو بشه! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟میخواست غلت بزند؛از درد فریاد زد.به طرفش دویدم ؛گفت:باور نمیکنی بش زنگ بزن!حالش از من و تو بدتره!علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهلو یک میس کال از طرف چیستا! سایلنت بودم ،زنگ زدم.با اولین زنگ برداشت.نگران بود! نلی جان کجایی؟ خوبی؟گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم!گفت:مهم نیست.اونجاست؟گفتم آره؛دستش..گفت:میدونم؛ توبرو! فرار کن! وقتی خوابه برو.بعد بت میگم؛ گفتم:الان به من نیاز داره.گفت: نلی گوش بده!اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن.به تو نیاز نداره؛کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو! چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری!گفتم:چه جور مریضی؟چیزی از پشت به کمرم خورد.گوشی از دستم افتاد.گمانم خردشد.بطری خالی نیکان بود.گفتم:دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم!گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه.گفتم:چته؟ گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری!گفتم :چرا میگه مریضی؟گفت:از خودش بپرس.روانشناسه؛ بعدا بت میگه.ولی الان نه !الان مراقب من باش.فقط من!گفتم: چرا بم گفتی شبنم؟ گفت: تب داشتم؛حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی.باید کمکم کنی.گفتم: من؟ خب نمیشه که!گفت:من درددارم دختر!گفتم:کو دستشویی؟گفت:تو حیاط.زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست!گفتم:برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه.گفت:تو هم دوست من؛ در این دستشویی با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن!لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟گفتم:نه! ترس نه؛ اما درست نیست،من که نرس حرفه ای نیستم.میرم تو کلبه.گفت:کجا؟ من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...سرخ شده بودم.دادزدم:من نمیتونم اینجا کمکت کنم! صدای آشنایی از دور شنیدم:چیزی شده خانم؟خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش.بیرون باغ ایستاده بود.گفت:سلام خانم؛ا...شمایید نلی خانم!؟باز همو دیدیم!گفتم:خدارو شکر.اینجا کار میکنی؟گفت:دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم ؛گفتم:چه خوب!خدا رسوندت..مثل اون دفعه! آره به کمک نیاز دارم.اون تو یه نفر...نیکان دادزد: با کی حرف میزنی؟گفتم؛ آقا سهراب؛محیط بان.ایشونو که یادته؟سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته.سهراب گفت:شما برین تو خونه.وارد کلبه شدم.چیزی روی زمین افتاده بود.آشنا بود...
گفتم:تو دروغ میگی!امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو یا همسن تو بشه! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟میخواست غلت بزند؛از درد فریاد زد.به طرفش دویدم ؛گفت:باور نمیکنی بش زنگ بزن!حالش از من و تو بدتره!علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهلو یک میس کال از طرف چیستا! سایلنت بودم ،زنگ زدم.با اولین زنگ برداشت.نگران بود! نلی جان کجایی؟ خوبی؟گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم!گفت:مهم نیست.اونجاست؟گفتم آره؛دستش..گفت:میدونم؛ توبرو! فرار کن! وقتی خوابه برو.بعد بت میگم؛ گفتم:الان به من نیاز داره.گفت: نلی گوش بده!اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن.به تو نیاز نداره؛کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو! چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری!گفتم:چه جور مریضی؟چیزی از پشت به کمرم خورد.گوشی از دستم افتاد.گمانم خردشد.بطری خالی نیکان بود.گفتم:دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم!گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه.گفتم:چته؟ گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری!گفتم :چرا میگه مریضی؟گفت:از خودش بپرس.روانشناسه؛ بعدا بت میگه.ولی الان نه !الان مراقب من باش.فقط من!گفتم: چرا بم گفتی شبنم؟ گفت: تب داشتم؛حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی.باید کمکم کنی.گفتم: من؟ خب نمیشه که!گفت:من درددارم دختر!گفتم:کو دستشویی؟گفت:تو حیاط.زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست!گفتم:برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه.گفت:تو هم دوست من؛ در این دستشویی با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن!لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟گفتم:نه! ترس نه؛ اما درست نیست،من که نرس حرفه ای نیستم.میرم تو کلبه.گفت:کجا؟ من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...سرخ شده بودم.دادزدم:من نمیتونم اینجا کمکت کنم! صدای آشنایی از دور شنیدم:چیزی شده خانم؟خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش.بیرون باغ ایستاده بود.گفت:سلام خانم؛ا...شمایید نلی خانم!؟باز همو دیدیم!گفتم:خدارو شکر.اینجا کار میکنی؟گفت:دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم ؛گفتم:چه خوب!خدا رسوندت..مثل اون دفعه! آره به کمک نیاز دارم.اون تو یه نفر...نیکان دادزد: با کی حرف میزنی؟گفتم؛ آقا سهراب؛محیط بان.ایشونو که یادته؟سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته.سهراب گفت:شما برین تو خونه.وارد کلبه شدم.چیزی روی زمین افتاده بود.آشنا بود...
۳.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.