«ذکـرِ لاحـول ولا قـوه الا باالله
«ذکـرِ لاحـول ولا قـوه الا باالله
میکند بدرقه یِ راهت اباعبدالله
تو امـیدِ حـرمِ فاطمـیـونی آری
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری
مشک برداشته باذکرِ مدد فاطمه رفت
پسرِ صف شکنِ شیرِ خدا علقمه رفت
صف به صف میشکند لشکرِ روباهان را
اسـدالله به چـَنگ آوَرَد این میـدان را
قول داده به سکینه… به رقیه… به حسین
وَ نَدارد نشدی حرفِ علـمگیر حسین
قبرِ خود کَنده اگر هر که بیاید طرفش
او رسید علقمـه یا علقمـه آمد طرفش
آب میخواست خودش را به لبِ او بزند
مـَرهـَمی بر جگرِ داغ و تبِ او بزند
جهشی کرد و کفِ دستِ اباالفضل نشست
دستها شـُل شد و افتاد و دلِ ماه شکست
یاد لبـهـایِ گلِ فاطـمه بی تابش کرد
یادِ آن غنچه که از تشنگی و غم غش کرد
با خودش زمزمه میکرد و مناجات و دعا
دیگر این دست میآید به چه کارِ سقا؟! دستِ من خیس شده دستِ رقیه خشک است
بهتر این است که برگردم از اینجا بی دست
یادش افتاد نـظـر کرده به آبِ دریا
گفت: جا دارد اگر من بدهم چشمم را
ذکرِ یاحـیدرِ او داغِ دلِ صحرا شد
گـُرز آمد سـرِ او مثلِ سرِ مولا شد
سرِ عباس شبـیهِ سرِ بابا شده بود
فرقِ سر تا دمِ اَبرویِ عمو وا شده بود
بسته شد دیده یِ ماه و کمرِ شاه شکست
چند باری پسرِ فاطـمه در راه نشست
میگذارد به رویِ چشمِ تَرَش قرآن را…
یا که بوسه زده با گـریه به دستِ سقا
پسرِ فاطمه از زندگی اش سیر شده
شیر را روی زمین دیده زمین گیر شده
زینب آمـاده یِ دورانِ اسارت میشد
عمو افتاد و به ارباب جسارت میشد
به زمین خوردنِ ارباب کـرم خندیدند
عمو افتاده و میسوخت حرم… خندیدند
نفسِ عمـّه یِ سادات شده تنگ چرا؟!
گوشواره بِبَر اما… بی حیا چنگ چرا؟! سرِ سـاقـیِ حـرم بر رویِ نِی پهلو زد
ندبه خوان عمه شد و به محملش اَبرو زد»
«حسین ایمانی»
میکند بدرقه یِ راهت اباعبدالله
تو امـیدِ حـرمِ فاطمـیـونی آری
همه یِ عشقِ منی باید عَلَم برداری
مشک برداشته باذکرِ مدد فاطمه رفت
پسرِ صف شکنِ شیرِ خدا علقمه رفت
صف به صف میشکند لشکرِ روباهان را
اسـدالله به چـَنگ آوَرَد این میـدان را
قول داده به سکینه… به رقیه… به حسین
وَ نَدارد نشدی حرفِ علـمگیر حسین
قبرِ خود کَنده اگر هر که بیاید طرفش
او رسید علقمـه یا علقمـه آمد طرفش
آب میخواست خودش را به لبِ او بزند
مـَرهـَمی بر جگرِ داغ و تبِ او بزند
جهشی کرد و کفِ دستِ اباالفضل نشست
دستها شـُل شد و افتاد و دلِ ماه شکست
یاد لبـهـایِ گلِ فاطـمه بی تابش کرد
یادِ آن غنچه که از تشنگی و غم غش کرد
با خودش زمزمه میکرد و مناجات و دعا
دیگر این دست میآید به چه کارِ سقا؟! دستِ من خیس شده دستِ رقیه خشک است
بهتر این است که برگردم از اینجا بی دست
یادش افتاد نـظـر کرده به آبِ دریا
گفت: جا دارد اگر من بدهم چشمم را
ذکرِ یاحـیدرِ او داغِ دلِ صحرا شد
گـُرز آمد سـرِ او مثلِ سرِ مولا شد
سرِ عباس شبـیهِ سرِ بابا شده بود
فرقِ سر تا دمِ اَبرویِ عمو وا شده بود
بسته شد دیده یِ ماه و کمرِ شاه شکست
چند باری پسرِ فاطـمه در راه نشست
میگذارد به رویِ چشمِ تَرَش قرآن را…
یا که بوسه زده با گـریه به دستِ سقا
پسرِ فاطمه از زندگی اش سیر شده
شیر را روی زمین دیده زمین گیر شده
زینب آمـاده یِ دورانِ اسارت میشد
عمو افتاد و به ارباب جسارت میشد
به زمین خوردنِ ارباب کـرم خندیدند
عمو افتاده و میسوخت حرم… خندیدند
نفسِ عمـّه یِ سادات شده تنگ چرا؟!
گوشواره بِبَر اما… بی حیا چنگ چرا؟! سرِ سـاقـیِ حـرم بر رویِ نِی پهلو زد
ندبه خوان عمه شد و به محملش اَبرو زد»
«حسین ایمانی»
۶۰۸
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.