پارت
꧁پارت ۳۶꧂
و انعکاس آیری داخل اینه وجود نداره... وقتی آیری کامل جلوی آینه میایسته متوجه میشه که هیچ انعکاسی در آینه ازش وجود نداره
آیری: "ها؟! چرا نشونم نمیده؟ مشکل چیه؟ بد وایستادم؟ چرا داخل اینه حتا انعکاس خودمم نمیبینم؟! این دیگه چه آینه مسخره ایه؟! "
آیری عصبی میشه و پاشو به زمین میکوبه
ایری:"نمیفهمم... مشکل چیه؟ چزا نشونم نمیده؟! خراب شدی اینه لعنتی؟! "
ایری با اصبانیت و ناراحتی روی یک سنگ میشینه و خیلی گیج
ایری: "اینه مسخره... بعد از اینهمه راه..."
یومه هم گیج میشه، وقتی سرش رو به سمت آینه برمیگردونه متوجه میشه علامت های بالای اینه تغییر کرده
یومه در ذهنش: "چ_ این... مطمئنم تا چند ثانیه پیش اینشکلی نبود... چرا...ولی... انگار اینم میتونم بخونم... نوشته... حذف... شده...؟! هاااا حذف شده؟ یعنی چی؟! چرا ایری باید از اینده حذف بشه؟! "
هوتوکه نگاهی به ایری میندازه و خونسرد به اینه نزدیک میشه و جلوش می ایسته
*از دید هوتوکه
وقتی جلویش قرار میگیره هوتوکه انعکاسش یه چیزی مثل شیشه یا الماس بزرگ که انگار روحش در اون حبس شده درمیاد
هوتوکه واقعا نمیفهمه این چیه و معناش چیه
هوتوکه: "خب... من... منم هیچی نمیبینم، انعکاسم رو نشون نمیده، مثل ایری فکنم برای منم خرابه "
ولی هوتوکه دروغ گفت، چون نمیتونست بگه چی دیده و کنار ایری میشینه
یومه دوباره نگاهی به بالای آینه میندازه... و متوجه میشه که دوباره تغییر کرده
یومه در ذهنش: "چی... نباید تغییر میکرد، مگه هوتوکه نگفت مال اونم مثل ایریه؟ یعنی دروغ گفته... اه چی نوشته... ن-نوشته'روح اخرین قفل'... چی... این دیگه چیه؟! روح؟ قفل؟ دارم... دارم میترسم... هوتوکه... چرا دروغ گفتی...؟! "
وقتی نوبت کاگتوکی میشه و از اونجایی که بیشتر اوقات صادقه هرچی میبینه رو میگه
کاگتوکی: "واو من.. من... یه لباس عجیب تنمه... زره... شال... کفشایه عجیب تر... یه داس بزرگ تو دستم... یه چشمم چرا اینشکیه؟ کنار فرفره کردن توش! چقدر باحال به دست میام... چیز یعنی... اینه واسه من کار میکنه اما خیلی غیر منطقیه"
کاگتوکی هم کنار هوتوکه میشینه
یومه بازم به بالای اینه نگاه میکنه سعی میکنه دوباره متنو بخونه
یومه در ذهنش:"نوشته... الهه جنگ...؟! دومین قوی ترین... چی... چی... اما... اون... کاگتوکی... تو واقعا چی هستی...؟ "
یومه با هیبت نگاهی به کاگتوکی میندازه اما نه جوری که تابلو باشه
هوتوکه: "نوبت توعه یومه "
یومه در ذهنش: "دوباره برم جلوش؟ معلومه که همون قبلی رو نشون میده خب ولی بازم"
لحظه ای که یومه میخواست جلوی اینه به ایست لحظهای با نگاههای آیری کاگتوکی و هوتوکه روبرو میشه و اون حس عجیب ترس در وجود یومه ناپدید میشه با چشمانی درشت بهشون نگاه میکنه و لبخند میزنه
یومه در ذهنش: "چیزی برای ترس وجود نداره... نمیدونم چرا ولی حس میکنم درسته... واقعا چیزی برای ترسیدن نیست...! "
ناگهان در همین لحظه چرخ های سرنوشت به شکل دیگری میچرخند همچیز در یک لحظه عوض میشه چیزی در آینده تغییر میکنه حسی کوچیک ولی اتفاقی بزرگ
بادی همراه با برگ های رقصای دور صورت یومه پیچیده میشه و باعث میشه دوباره به سمت آینه برگرده...
و وقتی یومه باز میگرده با چیزی که میبینه شوکه میشه...
چون در آینه...
(ادامه دارد)
و انعکاس آیری داخل اینه وجود نداره... وقتی آیری کامل جلوی آینه میایسته متوجه میشه که هیچ انعکاسی در آینه ازش وجود نداره
آیری: "ها؟! چرا نشونم نمیده؟ مشکل چیه؟ بد وایستادم؟ چرا داخل اینه حتا انعکاس خودمم نمیبینم؟! این دیگه چه آینه مسخره ایه؟! "
آیری عصبی میشه و پاشو به زمین میکوبه
ایری:"نمیفهمم... مشکل چیه؟ چزا نشونم نمیده؟! خراب شدی اینه لعنتی؟! "
ایری با اصبانیت و ناراحتی روی یک سنگ میشینه و خیلی گیج
ایری: "اینه مسخره... بعد از اینهمه راه..."
یومه هم گیج میشه، وقتی سرش رو به سمت آینه برمیگردونه متوجه میشه علامت های بالای اینه تغییر کرده
یومه در ذهنش: "چ_ این... مطمئنم تا چند ثانیه پیش اینشکلی نبود... چرا...ولی... انگار اینم میتونم بخونم... نوشته... حذف... شده...؟! هاااا حذف شده؟ یعنی چی؟! چرا ایری باید از اینده حذف بشه؟! "
هوتوکه نگاهی به ایری میندازه و خونسرد به اینه نزدیک میشه و جلوش می ایسته
*از دید هوتوکه
وقتی جلویش قرار میگیره هوتوکه انعکاسش یه چیزی مثل شیشه یا الماس بزرگ که انگار روحش در اون حبس شده درمیاد
هوتوکه واقعا نمیفهمه این چیه و معناش چیه
هوتوکه: "خب... من... منم هیچی نمیبینم، انعکاسم رو نشون نمیده، مثل ایری فکنم برای منم خرابه "
ولی هوتوکه دروغ گفت، چون نمیتونست بگه چی دیده و کنار ایری میشینه
یومه دوباره نگاهی به بالای آینه میندازه... و متوجه میشه که دوباره تغییر کرده
یومه در ذهنش: "چی... نباید تغییر میکرد، مگه هوتوکه نگفت مال اونم مثل ایریه؟ یعنی دروغ گفته... اه چی نوشته... ن-نوشته'روح اخرین قفل'... چی... این دیگه چیه؟! روح؟ قفل؟ دارم... دارم میترسم... هوتوکه... چرا دروغ گفتی...؟! "
وقتی نوبت کاگتوکی میشه و از اونجایی که بیشتر اوقات صادقه هرچی میبینه رو میگه
کاگتوکی: "واو من.. من... یه لباس عجیب تنمه... زره... شال... کفشایه عجیب تر... یه داس بزرگ تو دستم... یه چشمم چرا اینشکیه؟ کنار فرفره کردن توش! چقدر باحال به دست میام... چیز یعنی... اینه واسه من کار میکنه اما خیلی غیر منطقیه"
کاگتوکی هم کنار هوتوکه میشینه
یومه بازم به بالای اینه نگاه میکنه سعی میکنه دوباره متنو بخونه
یومه در ذهنش:"نوشته... الهه جنگ...؟! دومین قوی ترین... چی... چی... اما... اون... کاگتوکی... تو واقعا چی هستی...؟ "
یومه با هیبت نگاهی به کاگتوکی میندازه اما نه جوری که تابلو باشه
هوتوکه: "نوبت توعه یومه "
یومه در ذهنش: "دوباره برم جلوش؟ معلومه که همون قبلی رو نشون میده خب ولی بازم"
لحظه ای که یومه میخواست جلوی اینه به ایست لحظهای با نگاههای آیری کاگتوکی و هوتوکه روبرو میشه و اون حس عجیب ترس در وجود یومه ناپدید میشه با چشمانی درشت بهشون نگاه میکنه و لبخند میزنه
یومه در ذهنش: "چیزی برای ترس وجود نداره... نمیدونم چرا ولی حس میکنم درسته... واقعا چیزی برای ترسیدن نیست...! "
ناگهان در همین لحظه چرخ های سرنوشت به شکل دیگری میچرخند همچیز در یک لحظه عوض میشه چیزی در آینده تغییر میکنه حسی کوچیک ولی اتفاقی بزرگ
بادی همراه با برگ های رقصای دور صورت یومه پیچیده میشه و باعث میشه دوباره به سمت آینه برگرده...
و وقتی یومه باز میگرده با چیزی که میبینه شوکه میشه...
چون در آینه...
(ادامه دارد)
- ۴.۵k
- ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط