پارت پنجاه وچهارم رمان مرگ وزندگی

پارت پنجاه وچهارم رمان مرگ وزندگی
بعدازکلی دیونه بازی اومدیم توخونه هردوخیس اب شده بودیم امیرکه دروبست نگاهش به من افتادکه زل زده بودم بهش،توچشام نگاکردویه لبخندالناکش زدکه نزدیک بودبه ملکوت بپیوندم :چیه خانوم اینجوری نگام نکنامن خودم صاحاب دارم
انقدبامزه گف که منم بالحن خودش گفتم جوووون صاحابتم خودمم جیگر امیرکه لحن منودیدپقی زدزیرخنده
امیر:اوووخ چه خانوم لاتی گیرم اومده،چاقوماقوکه نداری بانو
من:تاوقتی ضربه ی لای پاهس چراخون وخون بازی ماتمیزکارمیکنیم داشششش
همین که حرفم تموم شدبایه نگاه افتخارامیزکه ناشی ازشاخ بازیم بودبرگشتم نگاش کردم درهمین حینم داشتم حال میکردم که حرف دهن پرکنی زدم که دیدم امیریه نگابه لای پاش کردوبعدباوحشت به من نگاکرد
وااای الی خاک توسرت 😐 😐 چی گفتم منکه حسابی خجالت زده شده بودم دیدم بهتره تاکاربه جاهای باریک نکشیده بپیچم به بازی گفتم:اووممم من میرم لباسموعوض کنم تاسرمانخوردم
پشتموکردم بهش وبه طرف بالاراه افتادم امیرم رف اشپزخونه تاچایی دم کنه چون سروصدای کتری اب کردن میومد
وقتی پله هاروطی کردمورسیدم بالاتازه یادم اومدکه من اصلااینجالباسی ندارم که بخوام عوض کنم این امیرخنگولم نگف به من توهمین فکربودم که دیدم امیراومدبالا
امیرعلی:به اتاق ته سالن اشاره ای کردوگف بیابریم تواتاقم بهت لباس بدم شایدمام یه فیضی بردیم وبایه لبخندشیطون دستشوانداخت دورگردنم منم که نگرفتم چی گفته همچون بزی زل زدم بهش یه یهوزدزیرخنده لپموکشیدوگف اینجوری نگانکن میخورمتا
اوووویس من تازه دوهزاریم افتادمنظورش چیه یه اخم مصنوعی کردموباعشوه دستشوانداختم اونوروراافتادم طرف اتاق نه اینم پیشرفت کرده
دیدم باخنده اومدتواتاقوگفت بزایه دست لباس خواب نازبدم خانومم بپوشه ویه لبخندشیطون زد
من:امیرتولباس خواب زنونه میپوشی میخوابی وای خدامرگم بده نکنه ازاین مرضای جدیدگرفتی چی بوداسمش دستمومحکم کوبیدم روپیشونیم اهااایادم اومدترنس نکنه ترنسی هیییی چرابهم نگفتی چرامن این مدت نفهمیدم توام ازخودمونی چیزه ینی عین مادخترایی همینطورتندتندداشتم حرف میزدم امیرعلیم هرلحظه تعجبش بیشترمیشدکه یهودیدم لباشوگذاش رولبام بامهرشدن لبای داغش رولبام کپ کردم اون همینطورداش میبوسیدومنم کاری نمیکردم همین که میخواستم دس به کارشم وهمراهیش کنم ناکس جداکردلباشو😐 😐
توچشای متعجب وخمارم نگاکردوگف دخترچقدتوحرف میزنی عین بلبل غارغارمیکنی بعدشم هرهرخندید
من:هه هه به شورت عمت بخندمرتیکه بعدشم محکم دستموکوبیدم رودهنم که خندش شدت گرفت
بعدش دیدمن یکم شرمنده شدم گفت چقدتوبامزه ای شیطونک گفتم حالاکجاشودیدی امیرم خیلی ریلکس گفت حالابه موقعش همه جاشومیبینم فک کنم ازدهنش دررفت چون سرشوانداخت پایینویه دست ازلباسای خودشوداددستمورفت بیرون منم رفتم دروقفل کردمواومدم لباسموعوض کردم والابه این اعتمادی نیس یهومیبینی میادتوحالابیادرستش کن والامام که خوشگل موشگل امنیت نداریم که....
دیدگاه ها (۱۱)

پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی:روزهاپشت سرهم میگذشتن ومن ه...

ادامه پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی:من:چشاموریزکردم بیدار...

بعدازسردشدن هوامجبورشدیم بیایم داخلروی مبلسه نفرنشستیم البته...

بعدازاینکه همه کادوهاروجمع کردموگذاشتمشون تواتاق امیرعلی وجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط