پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی

پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی:
روزهاپشت سرهم میگذشتن ومن هرروزبیشترازروزقبل احساس خوشبختی میکردم نع حتی نمیشع بهش گفت خوشبختی یع چیزی خیلی فراترازاون بودخیلی حسی کع هیچوقت نداشتم حس میکردم تاالان کل زندگیموبه بیهوده ترین شکل ممکن گذروندم وحتی بعضی وقتابع این فک میکردم که کاش ازبچگی ازوقتی که بدنیااومدم باامیرعلی آشنامیشدم وعاشقش میشدم کاش هیچکس دیگه ایی واردزندگیم نمیشدکاش میتونستم برگردم عقب وحتی اون روزایروکه بدون امیرعلی گذروندمم باامیرعلی پرکنم شایدبه نظرتون خیلی مسخره بیادولی اونای که عاشقن وکنارعشقشونن میدونم خیلی خوب میتونن این حس منودرک کنن بع چهره مظلومش توخواب نگاهی میکنم دستمونوازش وارروی موهاش میکشم وبرای بارهزارم خداروشکرمیکنم که انقدره خوشبختم ودارمش دیربدستش آوردم خیلی اذیتش کردم ولی دیگه هیچوقت هیچوقت حتی برای یه لحظه ام به خودم این اجازه رونمیدم که بدون اون زندگی کنم به دستش که تودستم قفل نگاهی میندازم دستشوبالامیارموبوسه طولانی رودستش میکارم میخوام پاشم که باکشیدن دستم مانعم میشع
برمیگردم بهش نگاهی میکنم لبخند شیطونی تحویلم میده
+چع عجب آقای خواب آلومنوآوردی خونتون بگیری بخوابی من خونمون میموندم بهترنبود
-نخیرنبود
+توخیلی پروشدیا
-یه زن دارم اونوندیدی
+عه شمازنم داری بنده رومیاری خونتون
-بله
+چشماموریزمیکنم عه رودل نکنی آقای خوش اشتها
-نخیرشمانگران نباشیدهرچقدرتوزندگی آدم زن بیشترباشی زندگی زیباترمیشه فقدیکم خرجشون اذیت میکنه کع اونم خدابزرگ
-بالنجوبرداشتموکوبیدم توصورتش دستاشوصلاحه صورتش کردوبلندبلندقهقه زد
+پس که هرچقدرزن زیادباشه زندگیت زیباترمیشه ارع من توواون زنی که بخوادبیادتوزندگی توزنده زنده چالش میکنم
بلندبلندمیخندیدوباصدای که قاطی خنده بود:نه تروخدامنوبکش ولی بااون بنده خداکاری نداشته باش
بااین حرفش بازوربیشتری بالنجومیکوبیدم روسرش
بعدازچن لحظه اونم یه بالنج برداشت وسلاحشودستش گرفتوبه من ضربه زد دیگه خنده های هردومون بلندشدبودوقهقه میزدیم که باداد مامان به خودمون اومدیم:اینجاچه خبرهردو به طرف دربرگشتیم وبعدازدیدن مامان نیوشاامیرعلی:اوه اوه صابش اومد خندم گرف ولی بافشاردادن لبام روهم سعی کردم نشونش ندم بعدم آروم بالنجاروآوردم پایین وخیلی ساکت کنارهم عین این بچهای مظلوم که کاربدکرده باشن نشستیم
مامان نیوشا:چه خبرتون صداتون کل خونه روبرداشته مگه بچید
امیرعلی:انگشت اشارشوگرفت طرف من مامان بخداتقصیره این بود
من:عه عه چقدبیشعوری مامان نیوشابخدااول این شروع کرد
امیرعلی:چرادروغ میگی من که خوابیدبودم توبیدارم کردی
دیدگاه ها (۱)

ادامه پارت پنجاه وپنجم رمان مرگ وزندگی:من:چشاموریزکردم بیدار...

پارت پنجاه وششم رمان مرگ وزندگی:من:نیلوجون دستت دردنکنه مثه ...

پارت پنجاه وچهارم رمان مرگ وزندگیبعدازکلی دیونه بازی اومدیم ...

بعدازسردشدن هوامجبورشدیم بیایم داخلروی مبلسه نفرنشستیم البته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط