"ازدواج اجباری" P20 / F2
P31 / F2
تهیونگ وقتی در رو باز کرد... و اونی که پشت در وایساده بود رو دید بهش شک وارد شد....
.
.
.
تهیونگ : ا/ت.....
ا/ت : سلا... م
تهیونگ : تو... تو اینجا چیکار میکنی چجوری اومدی..؟
ا/ت : اومدم یکمی با کوک حرف بزنم و این ازدواج الکی رو از بین ببرم و از این کشور لنتی برم... فهمیدی..؟
تهیونگ : ا/ت ببین الان کوک دیگه اون جونگ کوکی که میشناختی نیست شاید رفتارش عادی نباشه و شایدم یجور دیگه باهات رفتار کنه نمیخوام ببینیش..
ا/ت : یعنی چی..؟
تهیونگ : بزار برم کلید ماشینمو بردارم بیام حرف بزنیم...
ا/ت : من حرفی با تو ندارم اومدم با کوک حرف بزنم برو اونور...
.
..
.
.
.
همینجوری داشتیم بحث میکردیم که....
.
.
کوک : اینجا چخبره..؟
تهیونگ : کوک... ( یه نگاهی به ا/ت کرد اما ا/ت اونجا نبود...)
کوک : چیشده چرا وایسادی جلو در کی بود..؟
تهیونگ : همینجا بود....
کوک : کی...؟
تهیونگ : هیچکس... باغبان بود میخواست بره کارش تموم شده بود
کوک : خب بیا تو دیگه...
.
.
.
.
.
ا/ت : ممممممم ممممممم ول... م کنننن
جیمین : حیسس ارومم ا/ت ببین منم جیمین ساکتت باش
ا/ت : ممممممممم و.. لم کنننن
جیمین : داد نزنننن... ( دستشو گذاشت جلو دهنش و بردتش سوار ماشین کرد و برد خونه خودش)
.
.
.
ا/ت : چیکار میکنیییی من باید با کوک حرف بزنممم
جیمین : ا/ت ببین اونی که فکر میکنی نیست کوک دیگه عوض شده تورو نمیخواددد
ا/ت : من فقط میخوام باهاش حرف بزنم و این ازدواج لنتی رو تموم کنم و کلا دیگه از این کشور برممم
جیمین : میدونم میدونم ببین خودم حلش میکنم فقط دیگه نرو پیش کوک فهمیدی..؟
ا/ت : نه باید خودم باهاش حرف.... بزار ببینم چرا نمیتونم ببینمش..؟
جیمین : نمیزاری که بگم یدقه اروم باش...
ا/ت : اوکی گوش میدم...
جیمین : اینجا نمیشه بزار برسیم خونه قشنگ بشینیم یه چیزی بخوریم تعریف میکنم...
ا/ت : باش...
.
.
.
.
.
.
دیدم جیمین زیادی اصرار کرد و نمیزاشت برم پیش کوک بهش شک کردم و اجازه دادم بهم توضیح بده....
.
.
.
تهیونگ : جیمین کجاست..؟
نامجون : رفت خونه اش گفت کار داره باباش زنگ زده...
کوک : اوکیهه بزار بره کاری نداریم هنوز..
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
.
.
بعد از پنج دقیقه رسیدیم خونه ی جیمین... و وارد خونه شدیم... نشستیم صبحونه خوردیم بعدش جیمین گفت که بریم دفتر کارش اونجا بهتره... رفتیم نشستیم... شروع کرد به توضیح دادن موضوع.... هر حرفی که میزد همشون بهم شک میداد... نمیدونستم چی بگم همینجوری خشکم زده بود...
.
.
ا/ت : یعنی... ک.. وک... بخاطر من مریض شده بود..؟
جیمین : اره... از وقتی رفتی دیگه اون جونگ کوکی که میشناختی نیست... از اون موقع هم نمیدونم ازت خبری نگرفت ماهم تصمیم گرفتیم بحثو باز نکنیم... بعدشم جونگ کوک قبل از اینکه با تو اشنا شه 3 سال قبلش یه تصادف خیلی بدی کرد از اون موقع هم اثراتش روشه...
ا/ت : چی... تصادف قبل از من..؟
جیمین : اره... از اون موقع فراموشی گرفت و چیزی یادش نموند... بعدش درمان شد یچیزایی یادش اومد میگفت یه دختره رو دیده که نجاتش داده و از ماشین درش اورده... و زنگ زده به اورژانس و...
ا/ت : این تصادف دقیقا کجا بود...؟
جیمین : میخوای چیکار..؟
ا/ت : میخوام بدونم...
جیمین : خب این تصادف قبلا تو سئول وسط میان راه اصلی بود... ساعت دقیقا نمیدونم ولی 2 اینا بود اره زنگ زدن به ما خبر دادن...
ا/ت : من قبلا اونجا بودم...
.
.
.
.
.
پایان پارت 31
امیدوارم خوشتون بیاددد ممنون میشم حمایت شم.... و دوست داشتین درباره اش نظر بدید فعلاا تا فردااا پارت بعدی رو اماده میکنم فردا میزارم شبتون زیبا🦙❤
شرط : 20 لایک 💜
تهیونگ وقتی در رو باز کرد... و اونی که پشت در وایساده بود رو دید بهش شک وارد شد....
.
.
.
تهیونگ : ا/ت.....
ا/ت : سلا... م
تهیونگ : تو... تو اینجا چیکار میکنی چجوری اومدی..؟
ا/ت : اومدم یکمی با کوک حرف بزنم و این ازدواج الکی رو از بین ببرم و از این کشور لنتی برم... فهمیدی..؟
تهیونگ : ا/ت ببین الان کوک دیگه اون جونگ کوکی که میشناختی نیست شاید رفتارش عادی نباشه و شایدم یجور دیگه باهات رفتار کنه نمیخوام ببینیش..
ا/ت : یعنی چی..؟
تهیونگ : بزار برم کلید ماشینمو بردارم بیام حرف بزنیم...
ا/ت : من حرفی با تو ندارم اومدم با کوک حرف بزنم برو اونور...
.
..
.
.
.
همینجوری داشتیم بحث میکردیم که....
.
.
کوک : اینجا چخبره..؟
تهیونگ : کوک... ( یه نگاهی به ا/ت کرد اما ا/ت اونجا نبود...)
کوک : چیشده چرا وایسادی جلو در کی بود..؟
تهیونگ : همینجا بود....
کوک : کی...؟
تهیونگ : هیچکس... باغبان بود میخواست بره کارش تموم شده بود
کوک : خب بیا تو دیگه...
.
.
.
.
.
ا/ت : ممممممم ممممممم ول... م کنننن
جیمین : حیسس ارومم ا/ت ببین منم جیمین ساکتت باش
ا/ت : ممممممممم و.. لم کنننن
جیمین : داد نزنننن... ( دستشو گذاشت جلو دهنش و بردتش سوار ماشین کرد و برد خونه خودش)
.
.
.
ا/ت : چیکار میکنیییی من باید با کوک حرف بزنممم
جیمین : ا/ت ببین اونی که فکر میکنی نیست کوک دیگه عوض شده تورو نمیخواددد
ا/ت : من فقط میخوام باهاش حرف بزنم و این ازدواج لنتی رو تموم کنم و کلا دیگه از این کشور برممم
جیمین : میدونم میدونم ببین خودم حلش میکنم فقط دیگه نرو پیش کوک فهمیدی..؟
ا/ت : نه باید خودم باهاش حرف.... بزار ببینم چرا نمیتونم ببینمش..؟
جیمین : نمیزاری که بگم یدقه اروم باش...
ا/ت : اوکی گوش میدم...
جیمین : اینجا نمیشه بزار برسیم خونه قشنگ بشینیم یه چیزی بخوریم تعریف میکنم...
ا/ت : باش...
.
.
.
.
.
.
دیدم جیمین زیادی اصرار کرد و نمیزاشت برم پیش کوک بهش شک کردم و اجازه دادم بهم توضیح بده....
.
.
.
تهیونگ : جیمین کجاست..؟
نامجون : رفت خونه اش گفت کار داره باباش زنگ زده...
کوک : اوکیهه بزار بره کاری نداریم هنوز..
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
.
.
بعد از پنج دقیقه رسیدیم خونه ی جیمین... و وارد خونه شدیم... نشستیم صبحونه خوردیم بعدش جیمین گفت که بریم دفتر کارش اونجا بهتره... رفتیم نشستیم... شروع کرد به توضیح دادن موضوع.... هر حرفی که میزد همشون بهم شک میداد... نمیدونستم چی بگم همینجوری خشکم زده بود...
.
.
ا/ت : یعنی... ک.. وک... بخاطر من مریض شده بود..؟
جیمین : اره... از وقتی رفتی دیگه اون جونگ کوکی که میشناختی نیست... از اون موقع هم نمیدونم ازت خبری نگرفت ماهم تصمیم گرفتیم بحثو باز نکنیم... بعدشم جونگ کوک قبل از اینکه با تو اشنا شه 3 سال قبلش یه تصادف خیلی بدی کرد از اون موقع هم اثراتش روشه...
ا/ت : چی... تصادف قبل از من..؟
جیمین : اره... از اون موقع فراموشی گرفت و چیزی یادش نموند... بعدش درمان شد یچیزایی یادش اومد میگفت یه دختره رو دیده که نجاتش داده و از ماشین درش اورده... و زنگ زده به اورژانس و...
ا/ت : این تصادف دقیقا کجا بود...؟
جیمین : میخوای چیکار..؟
ا/ت : میخوام بدونم...
جیمین : خب این تصادف قبلا تو سئول وسط میان راه اصلی بود... ساعت دقیقا نمیدونم ولی 2 اینا بود اره زنگ زدن به ما خبر دادن...
ا/ت : من قبلا اونجا بودم...
.
.
.
.
.
پایان پارت 31
امیدوارم خوشتون بیاددد ممنون میشم حمایت شم.... و دوست داشتین درباره اش نظر بدید فعلاا تا فردااا پارت بعدی رو اماده میکنم فردا میزارم شبتون زیبا🦙❤
شرط : 20 لایک 💜
۱۷.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.