گایز... واقن بیشتر ا این نتونستم بنویسم.. بقیش باشه با ذه
گایز... واقن بیشتر ا این نتونستم بنویسم.. بقیش باشه با ذهن خودتون..
«بعد از.......»
کوک خسته افتاد روی یونا هر دوشون نفس نفس میزدن
یونا که از وزن کوک خسته شده بود شونه کوک رو چنگی انداخت که کوک خودش رو اونوری کرد و سمت راست یونا رو تخت دراز کشید
ملافه خونی شده بود.. چون اولین بار یونا بود و کوک خیلی زیاد از این راضی بود که همه چی یونا برای اونه.. همه ی اولیناش با کوک بود.. عشق اول.. بوسه ی اول.. همون اول..(اگ چیز دیع ای هم هس بگین)
کوک جوری خسته بود که فکر میکرد اگ پلکاشو رو هم بزاره به خواب بره.. اما هر چقدرم به یونا نگاه میکرد سیر نمیشد.. هیچوقت فکر نمیکرد بتونه کسی غیر از اعضا و خانوادشو تو دلش جا کنه..
به افکاری که قبلا داشت لبخند زد..
از گذشته اومد بیرون و به نیمرخ دختر خواستنیش که هنوز نفس نفس میزد و سینش بالا پایین میپرید خیره شد حتی همین باعث میشد راست شه... چند دقیقه گدشت که یونا اروم شده بود و چشاشو بسته بود..
ارنج دست راستشو اورد بالا و گذاشت روی چشماش و فرو رفت توی گودال ذهنش
هه گودال.. گودال اونو یاد اسم گنگشون مینداخت(سیاهچاله ی تاریکی/مرگ) داشت فکر میکرد چن سال گذشته از روز تشکیل باند.. اره.. امسال روز تولدش میشد ده سال.. ده سال گذشته.. یونا 24 سالش میشد.. واقعا؟
کی اونهمه روز گذشتن؟ کی رسید به اینجا؟ کی عاشق شد؟ کی اون دختری که اطرافیانش بهش میگفتن دل سنگی تونست قلبشو به یکی بده؟ کوک قلبشو نرم کرده بود.. دوهفته دیگه تولدش بود.. چیمیشد همه اینا شوخی بود و سوهون زنده بود.. چیمشید اگه زنده بود و بعد اتفاق الان بعد یکم استراحت زنگ میزد ب سوهون و با خوشحالی براش این قضیه رو تعریف میکرد که عاشق شده.. نفهمید چطور اما یه قطره اشک از مرض پلکای یونا و دستاش عبور کرد و رسید به خط فکش و راه خودش رو به پایین پیدا کرد که کم کم روی بدن یونا ناپدید شد کوک که تمام مدت راه اشک رو تماشا میکرد با بهت روی دستش بلند شد و دست یونا رو از رو صورتش برداشت،
«بعد از.......»
کوک خسته افتاد روی یونا هر دوشون نفس نفس میزدن
یونا که از وزن کوک خسته شده بود شونه کوک رو چنگی انداخت که کوک خودش رو اونوری کرد و سمت راست یونا رو تخت دراز کشید
ملافه خونی شده بود.. چون اولین بار یونا بود و کوک خیلی زیاد از این راضی بود که همه چی یونا برای اونه.. همه ی اولیناش با کوک بود.. عشق اول.. بوسه ی اول.. همون اول..(اگ چیز دیع ای هم هس بگین)
کوک جوری خسته بود که فکر میکرد اگ پلکاشو رو هم بزاره به خواب بره.. اما هر چقدرم به یونا نگاه میکرد سیر نمیشد.. هیچوقت فکر نمیکرد بتونه کسی غیر از اعضا و خانوادشو تو دلش جا کنه..
به افکاری که قبلا داشت لبخند زد..
از گذشته اومد بیرون و به نیمرخ دختر خواستنیش که هنوز نفس نفس میزد و سینش بالا پایین میپرید خیره شد حتی همین باعث میشد راست شه... چند دقیقه گدشت که یونا اروم شده بود و چشاشو بسته بود..
ارنج دست راستشو اورد بالا و گذاشت روی چشماش و فرو رفت توی گودال ذهنش
هه گودال.. گودال اونو یاد اسم گنگشون مینداخت(سیاهچاله ی تاریکی/مرگ) داشت فکر میکرد چن سال گذشته از روز تشکیل باند.. اره.. امسال روز تولدش میشد ده سال.. ده سال گذشته.. یونا 24 سالش میشد.. واقعا؟
کی اونهمه روز گذشتن؟ کی رسید به اینجا؟ کی عاشق شد؟ کی اون دختری که اطرافیانش بهش میگفتن دل سنگی تونست قلبشو به یکی بده؟ کوک قلبشو نرم کرده بود.. دوهفته دیگه تولدش بود.. چیمیشد همه اینا شوخی بود و سوهون زنده بود.. چیمشید اگه زنده بود و بعد اتفاق الان بعد یکم استراحت زنگ میزد ب سوهون و با خوشحالی براش این قضیه رو تعریف میکرد که عاشق شده.. نفهمید چطور اما یه قطره اشک از مرض پلکای یونا و دستاش عبور کرد و رسید به خط فکش و راه خودش رو به پایین پیدا کرد که کم کم روی بدن یونا ناپدید شد کوک که تمام مدت راه اشک رو تماشا میکرد با بهت روی دستش بلند شد و دست یونا رو از رو صورتش برداشت،
۴.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.