من عاشق یه مافیا شدم
من عاشق یه مافیا شدم
پارت چهارم
ات و کوک خوابيدن
*صبح
ات اول بیدار و دید که تو بغل کوکه و اونم لباس تنش نیست
وقتی تکون خورد کوک هم بیدار شد
کوک:هومممم
بخواب دیگه(خوابالود)
ات:پاشو ساعت ۵:۴۵
کوک:.......
ات:پاشو دیگههه
کوکی:باشه باشه بیدار شدم
ات:توضیح؟
کوکی:راجع به؟
ات:تو بغل لختت بیدار شدم
کوکی:اها
من وقتی میخوابم عادت دارم لباسامو در بیارم و یکیو بغل کنم
ات:اها
بیا بریم یه چی بخوریم دیر میشه ها
همون لحظه ته ته درو باز کرد
ته:خوبه
بیدار شدید
ات:علیک سلام بی تربیت
ته:......
کوک:.......
ات:چیه؟
ته:هیچی
کوک:بریم پایین
ته:برو دوستتو بیدار کن
ات:اسم داره
ته:حالا......
ته رفت
کوکی:ازش عصبانی؟
ات:آره
کوکی:چرا؟
ات:الان حتما مامانم کلی نگرانم شده
کوک:امروز بیا باهم بریم پیشش و بهش همه چیو بگو
ات:آقا خشنه میزاره؟
کوک:باهاش صحبت میکنم
ات:مرسی کیوتچه
کوکی:(ذوق چون ات بهش میگه کیوتچه)
رفتن پایین و صبحونه خوردن و رفتن سر تمرین
ات:کی بهم آموزش میده؟
ته که همون لحظه اومد گفت
ته:هر دومون
ات:کی شروع میکنه؟
ته:من
استاد بکست فقط جونگ کوکه
کوک:ات من فعلا میرم
بای بای
ات:خدافظ کیوتچه
کوک غرق در ذوق رفت
ته:بهش نگو کیوتچه(حسودی)
ات:چرا؟
ته:چون من میگم
شروع کن
۲۰۰ تا دراز نشست
۱۰۰ تا شنا
۱۵۰ تا بارفیکس
ات شروع کرد به انجام این کار ها چون مجبور بود
ولی تو گلوش یه بغضی بود که چرا زندگیش اینجوریه
بغضی که قرار نبود هیج وقت شکسته شه
قرار نبود هیچ کس ازش خبر دار شه
از ساعت ۷ صبح تا ۲ بعدازظهر داشت کارایی که ته بهش گفته بود رو انجام میداد
ته:۱۴۷
۱۴۸
بدو
۱۴۹
۱۵۰
خوبه
معمولا آدما تو همین روز اول کم میارن اما تو هنوز زنده ای
ات:چی....فک....کرد....ی....را....جبم؟(نفس نفس زنان شدید)
ات بلندشد و روبه روی ته وایساد
ات:منو چی فرض کردی هاان؟(داد و نفس نفس زنان)
ته:سر من داد نزن(آخرش با داد)
تا وقتی اینجایی باید از دستورات من پیروی کنی
تهیونگ داشت حرف میزد تا اینجا متوجه ات شد
به زور داشت نفس میکشید
قفسه سینشو گرفته بود و فشارش میداد
اما حالش خوب نمیشد
کم کم رنگش مث رنگ گچ شد و
غش کرد
ته:هوییییی
چرا غش کردی؟
با دادی که تهیونگ زد کوکی اومده بود پایین و همه چی حتی اون بغض ات رو هم دید
وقتی ات غش کرد کوکی دوید سمتش ات رو بغل کرد
کوک:ات....ات....بیدار شو چیشدی؟
چیکار کردی؟(داد)
ته که ترسیده بود و بدجوری نگران بود گفت
ته:هیچی به خدا
کوک ات رو بغل کرد و رفت بالا
وسط پله ها بود که گفت
کوکی:زنگ بزن به دکتر حداقل
اون نباید بمیره
نمیزارم بکشیش(عصبی)
و رفت بالا و ات رو گذاشت رو تخت
همینطور به چهره مظلوم ات نگاه میکرد و سرش رو نوازش میکرد که......
پارت چهارم
ات و کوک خوابيدن
*صبح
ات اول بیدار و دید که تو بغل کوکه و اونم لباس تنش نیست
وقتی تکون خورد کوک هم بیدار شد
کوک:هومممم
بخواب دیگه(خوابالود)
ات:پاشو ساعت ۵:۴۵
کوک:.......
ات:پاشو دیگههه
کوکی:باشه باشه بیدار شدم
ات:توضیح؟
کوکی:راجع به؟
ات:تو بغل لختت بیدار شدم
کوکی:اها
من وقتی میخوابم عادت دارم لباسامو در بیارم و یکیو بغل کنم
ات:اها
بیا بریم یه چی بخوریم دیر میشه ها
همون لحظه ته ته درو باز کرد
ته:خوبه
بیدار شدید
ات:علیک سلام بی تربیت
ته:......
کوک:.......
ات:چیه؟
ته:هیچی
کوک:بریم پایین
ته:برو دوستتو بیدار کن
ات:اسم داره
ته:حالا......
ته رفت
کوکی:ازش عصبانی؟
ات:آره
کوکی:چرا؟
ات:الان حتما مامانم کلی نگرانم شده
کوک:امروز بیا باهم بریم پیشش و بهش همه چیو بگو
ات:آقا خشنه میزاره؟
کوک:باهاش صحبت میکنم
ات:مرسی کیوتچه
کوکی:(ذوق چون ات بهش میگه کیوتچه)
رفتن پایین و صبحونه خوردن و رفتن سر تمرین
ات:کی بهم آموزش میده؟
ته که همون لحظه اومد گفت
ته:هر دومون
ات:کی شروع میکنه؟
ته:من
استاد بکست فقط جونگ کوکه
کوک:ات من فعلا میرم
بای بای
ات:خدافظ کیوتچه
کوک غرق در ذوق رفت
ته:بهش نگو کیوتچه(حسودی)
ات:چرا؟
ته:چون من میگم
شروع کن
۲۰۰ تا دراز نشست
۱۰۰ تا شنا
۱۵۰ تا بارفیکس
ات شروع کرد به انجام این کار ها چون مجبور بود
ولی تو گلوش یه بغضی بود که چرا زندگیش اینجوریه
بغضی که قرار نبود هیج وقت شکسته شه
قرار نبود هیچ کس ازش خبر دار شه
از ساعت ۷ صبح تا ۲ بعدازظهر داشت کارایی که ته بهش گفته بود رو انجام میداد
ته:۱۴۷
۱۴۸
بدو
۱۴۹
۱۵۰
خوبه
معمولا آدما تو همین روز اول کم میارن اما تو هنوز زنده ای
ات:چی....فک....کرد....ی....را....جبم؟(نفس نفس زنان شدید)
ات بلندشد و روبه روی ته وایساد
ات:منو چی فرض کردی هاان؟(داد و نفس نفس زنان)
ته:سر من داد نزن(آخرش با داد)
تا وقتی اینجایی باید از دستورات من پیروی کنی
تهیونگ داشت حرف میزد تا اینجا متوجه ات شد
به زور داشت نفس میکشید
قفسه سینشو گرفته بود و فشارش میداد
اما حالش خوب نمیشد
کم کم رنگش مث رنگ گچ شد و
غش کرد
ته:هوییییی
چرا غش کردی؟
با دادی که تهیونگ زد کوکی اومده بود پایین و همه چی حتی اون بغض ات رو هم دید
وقتی ات غش کرد کوکی دوید سمتش ات رو بغل کرد
کوک:ات....ات....بیدار شو چیشدی؟
چیکار کردی؟(داد)
ته که ترسیده بود و بدجوری نگران بود گفت
ته:هیچی به خدا
کوک ات رو بغل کرد و رفت بالا
وسط پله ها بود که گفت
کوکی:زنگ بزن به دکتر حداقل
اون نباید بمیره
نمیزارم بکشیش(عصبی)
و رفت بالا و ات رو گذاشت رو تخت
همینطور به چهره مظلوم ات نگاه میکرد و سرش رو نوازش میکرد که......
- ۱۰.۸k
- ۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط