فردا صبح
فردا صبح
یونا: سلام جیمینی خودم حالت خوبه وایی خیلی ترسیدم که از پله افتادی بخاطر همین مجبور شدیم عروسی منو تو یکم طول بکشه( توی ذهنش:هه جیمینی قراره از الان بدبخت شی)
جیمین: اوهوم اما م من تورو دیگه دوست ندارم(یادتون باشه جیمین میتونه ذهن رو بخونه)
یونا: ج جیمینا آخه چرا(بغض الکی)
جیمین: متاسفم ناراحتت کردم من ا.ت و دوست دارم(پوزخند)
یونا: ا.ت کدوم خریه
جیمین: دهنتو ببند و درموردش درست صحبت کن
یونا: بیا بریم خونه ی مامانت اینا شاید یکم از هزیون گفتنت کم شد
یونا ویو
با جیمین رفتیم سمت خونه ی مامان جیمین و باباش
از شانس گوهم اون دختره ا.ت هم با هیونجین بود و مادر جیمین داشت گریه میکرد البته معلومه هیونجین تهدیدشون کرده که مادر جیمین داره همچین گریه ای میکنه ا.تم که به یه گوشه نگاه میکرد و بغضش گرفته بود
جیمین: مامان خوبی چیزی شده
م.ج: آره پسرم خوبم اشک ذوقه پسر عموت بلاخره م معشوقه اش رو پیدا کرده(خنده ی فیک)
جیمین: ا این شبیه ا.ته
هیونجین: تو ا.ت و از کجا میشناسی
جیمین: ا ا.ت اون ماله منه
هیونجین: ا.ت تو این رو میشناسی(اشاره به جیمین)
ا.ت: ن نه(بغض)
جیمین: ا.ت منم جیمین همونی که...
ب.ج: اهه پسرم تو ا.ت و توی خونه ی عموت دیدی ا.ت خیلی وقته د دوست دختره هیونجینه(نگران و ترس)
جیمین:ا اها(بغض)
یونا: حالا بسه این حرفا رو بیخیال کی عروسی...
ا.ت ویو
یونا داشت حرف میزد که حرفش نصفه موند ج جیمین بیهوش شد و افتاد زمین ترس داشتم اگر سمت جیمین میرفتم جون خودش توی خطر میوفتاد همه رفتن سمتش مامان جیمین به دکتر شخصیشون زنگ زد
و دکتر گفت بخاطر چیز های آشنا ی دور و برش از حال رفته حتما داره حافظش رو به دست میاره
هیونجین اومد سمتم
هیونجین: جیمین و دیدی حالا وقتشه بریم
ا.ت: ب بریم
هیونجین: خوبه رام شدی یادم باشه رفتیم عمارت یکم از خونت رو بنوشم بیبی. گرل(گردن ا.ت لیس میزنه)
ا.ت: (هیونجین رو حل داد)
هیونجین: (پوزخند)
لایک:۲۰
یونا: سلام جیمینی خودم حالت خوبه وایی خیلی ترسیدم که از پله افتادی بخاطر همین مجبور شدیم عروسی منو تو یکم طول بکشه( توی ذهنش:هه جیمینی قراره از الان بدبخت شی)
جیمین: اوهوم اما م من تورو دیگه دوست ندارم(یادتون باشه جیمین میتونه ذهن رو بخونه)
یونا: ج جیمینا آخه چرا(بغض الکی)
جیمین: متاسفم ناراحتت کردم من ا.ت و دوست دارم(پوزخند)
یونا: ا.ت کدوم خریه
جیمین: دهنتو ببند و درموردش درست صحبت کن
یونا: بیا بریم خونه ی مامانت اینا شاید یکم از هزیون گفتنت کم شد
یونا ویو
با جیمین رفتیم سمت خونه ی مامان جیمین و باباش
از شانس گوهم اون دختره ا.ت هم با هیونجین بود و مادر جیمین داشت گریه میکرد البته معلومه هیونجین تهدیدشون کرده که مادر جیمین داره همچین گریه ای میکنه ا.تم که به یه گوشه نگاه میکرد و بغضش گرفته بود
جیمین: مامان خوبی چیزی شده
م.ج: آره پسرم خوبم اشک ذوقه پسر عموت بلاخره م معشوقه اش رو پیدا کرده(خنده ی فیک)
جیمین: ا این شبیه ا.ته
هیونجین: تو ا.ت و از کجا میشناسی
جیمین: ا ا.ت اون ماله منه
هیونجین: ا.ت تو این رو میشناسی(اشاره به جیمین)
ا.ت: ن نه(بغض)
جیمین: ا.ت منم جیمین همونی که...
ب.ج: اهه پسرم تو ا.ت و توی خونه ی عموت دیدی ا.ت خیلی وقته د دوست دختره هیونجینه(نگران و ترس)
جیمین:ا اها(بغض)
یونا: حالا بسه این حرفا رو بیخیال کی عروسی...
ا.ت ویو
یونا داشت حرف میزد که حرفش نصفه موند ج جیمین بیهوش شد و افتاد زمین ترس داشتم اگر سمت جیمین میرفتم جون خودش توی خطر میوفتاد همه رفتن سمتش مامان جیمین به دکتر شخصیشون زنگ زد
و دکتر گفت بخاطر چیز های آشنا ی دور و برش از حال رفته حتما داره حافظش رو به دست میاره
هیونجین اومد سمتم
هیونجین: جیمین و دیدی حالا وقتشه بریم
ا.ت: ب بریم
هیونجین: خوبه رام شدی یادم باشه رفتیم عمارت یکم از خونت رو بنوشم بیبی. گرل(گردن ا.ت لیس میزنه)
ا.ت: (هیونجین رو حل داد)
هیونجین: (پوزخند)
لایک:۲۰
۴.۳k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.