رمانهمسراجباری پارتصد وبیست وهشتم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وبیست وهشتم
یا انگار
اصن نیورده بود رفتم تو اتاقی که بهم داده بود شین و احسان هم اتاق کنار اتاقم بود.لباس هامو بایه تنیک کوتاه
مشکی و یه شلوار مشکی دم پا عوض کردم. و یه شال هم سرم کردم درسته اینجا محدودیتی نبود اما خودم
نمیخواستم.حجابو کنار بزارم.از اتاق رفتم بیرون و سه تا از پالستیکارو همراه خودم بردم که لباسای آریا و احسان
توش بود.
آریا و احسان انگار خیلی وقت بود همو ندیده بودن.رو مبل دونفره نشسته بودنو با هم حرف میزدن شین هم
نمیدونم چطور بود که نبودش.
رفتم نشستم رو مبل رو بروشونوهردوتا با لبخند نگام میکردن من با لبخند نگاشون کردمو گفتم خوش میگذره.
احسان دستشو انداخت گردن آریا و بوسی رو گونش زد و گفت آره خیلی.
عجب بی حیا بود این داداشم مام ها.
دوتا پالستیکو دادم دست آریا یکیم دادم به احسان.
آریا-اینا چیه؟احسان:تو دوتا داری من یکی.
عین بچه ها گفت
آریا-همونم سرت زیادیه از صدقه سریه من داری.
من :د یاهلل باز کنید بینم دوست دارین.
احسان مال خودشو باز کرد وای آنا خیلی خوشگله. ممنون آجیه گلم.
آریا هم باز کرد یه نگاه ازون نگاها که دل آدم میریزه پایین بهم انداختو دومیرو هم در اورد .یه نگاه انداخت که منم
با لبخند نگاهش کردم .
احسان گفت بچه ها من برم باال لباسمو بپوش واسش ذوق کردم.فعال بچه ها
منو آریا تنها شدیم. اول یکم سکوت کردیم اما بعد
آریا:ممنون واقعا زحمت کشیدی.سلیقه ات بیسته.
-آریاخواهش میکنم.
-جان دلم
-باهاش خوبی؟اینجا مشکلی نداری؟با شرایط کنار اومدی.
-باهم زیاد کاری نداریم من گفتم فعال آمادگی ندارم باید خوی بشناسمت فعال نامزدیم.در مورد شرایطم مجبورم کنار
بیام.
-چرا انقد الغر شدی.
-بخاطر کوفتایه که اینا میخورن معدم اصن با غذاشون سازگار نیس.ولی باید عادت کنم انقد میخورم که عادت کنم.
توچی کی پیشت بود.
من چند رو احسان یه روز تنها و بقیه خونه بابا کیان.
میشه لباسو بپوشی بینم تنت میاد.
-ای به چشم.
-بی بال.
فکر کردم االن میره باال و لباس و عوض میکنه اما همونجا جلو پیرهنشو باز کرد و زیرش یه زیر پیرهنی سفید جزب
بود سرمو انداختم پایین من تحمل نداشتم.
-آنا ببین چه بهم مید چطوره.؟
سرمو بر داشتم و نگاهش کردم.
واقعا سبز یشمی واسش فوق العاده بود واقعا عالی بود.به سمت آینه تو سالن رفت.و گفت
-آنا بیا این مارک پشت گردنشو در بیار همین میخوام تنم باشه.
Comments please
یا انگار
اصن نیورده بود رفتم تو اتاقی که بهم داده بود شین و احسان هم اتاق کنار اتاقم بود.لباس هامو بایه تنیک کوتاه
مشکی و یه شلوار مشکی دم پا عوض کردم. و یه شال هم سرم کردم درسته اینجا محدودیتی نبود اما خودم
نمیخواستم.حجابو کنار بزارم.از اتاق رفتم بیرون و سه تا از پالستیکارو همراه خودم بردم که لباسای آریا و احسان
توش بود.
آریا و احسان انگار خیلی وقت بود همو ندیده بودن.رو مبل دونفره نشسته بودنو با هم حرف میزدن شین هم
نمیدونم چطور بود که نبودش.
رفتم نشستم رو مبل رو بروشونوهردوتا با لبخند نگام میکردن من با لبخند نگاشون کردمو گفتم خوش میگذره.
احسان دستشو انداخت گردن آریا و بوسی رو گونش زد و گفت آره خیلی.
عجب بی حیا بود این داداشم مام ها.
دوتا پالستیکو دادم دست آریا یکیم دادم به احسان.
آریا-اینا چیه؟احسان:تو دوتا داری من یکی.
عین بچه ها گفت
آریا-همونم سرت زیادیه از صدقه سریه من داری.
من :د یاهلل باز کنید بینم دوست دارین.
احسان مال خودشو باز کرد وای آنا خیلی خوشگله. ممنون آجیه گلم.
آریا هم باز کرد یه نگاه ازون نگاها که دل آدم میریزه پایین بهم انداختو دومیرو هم در اورد .یه نگاه انداخت که منم
با لبخند نگاهش کردم .
احسان گفت بچه ها من برم باال لباسمو بپوش واسش ذوق کردم.فعال بچه ها
منو آریا تنها شدیم. اول یکم سکوت کردیم اما بعد
آریا:ممنون واقعا زحمت کشیدی.سلیقه ات بیسته.
-آریاخواهش میکنم.
-جان دلم
-باهاش خوبی؟اینجا مشکلی نداری؟با شرایط کنار اومدی.
-باهم زیاد کاری نداریم من گفتم فعال آمادگی ندارم باید خوی بشناسمت فعال نامزدیم.در مورد شرایطم مجبورم کنار
بیام.
-چرا انقد الغر شدی.
-بخاطر کوفتایه که اینا میخورن معدم اصن با غذاشون سازگار نیس.ولی باید عادت کنم انقد میخورم که عادت کنم.
توچی کی پیشت بود.
من چند رو احسان یه روز تنها و بقیه خونه بابا کیان.
میشه لباسو بپوشی بینم تنت میاد.
-ای به چشم.
-بی بال.
فکر کردم االن میره باال و لباس و عوض میکنه اما همونجا جلو پیرهنشو باز کرد و زیرش یه زیر پیرهنی سفید جزب
بود سرمو انداختم پایین من تحمل نداشتم.
-آنا ببین چه بهم مید چطوره.؟
سرمو بر داشتم و نگاهش کردم.
واقعا سبز یشمی واسش فوق العاده بود واقعا عالی بود.به سمت آینه تو سالن رفت.و گفت
-آنا بیا این مارک پشت گردنشو در بیار همین میخوام تنم باشه.
Comments please
- ۷.۸k
- ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط