رمان همسر اجباری پارت صد وبیست وششم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وبیست وششم
مامان :دخترم آریا رو ب تو میسپارم.
یه لحظه هنگ کردم این هنوز نمیدونه آریا چرا رفته.
باباب کیان یه نگاه بهم کردو چشاشو رو هم گذاشت با هر نگاهش بیشتر و بیشتر آرومم میرد این مرد واقعا مهربون
بود.
بعد از خوردن غذا سفره روجم کردیم منو آذین.
و رفتیم سمت اتاق من.
آنا جان من تورو مثل خواهرم میدونم. رفتی اونجا مواظب خودتو آریا باش عزیزم مواظب احسی باش بازیگوشیش
کار دستتون نده.
لباسایی رو هم که خریده بودم گذاشتم و تو چمدون ومن آذین رفتیم بیرون گوشیم زنگ خورد شماره احسان .
جواب دادم بی تعمل گفت. داداش پنج دیقه دیگه دم درم.
از مامان آذر و بابا کیان خدافظی کردم از آذین. مانی و آرمان هم که رفته بودن کنگره ای واسه آمریکا.آذین تا دم در
باهام اومد .
احسان خیلی تیپ کرده بود .اومد پایین
-سالم زن داداش.وکیف وچمدونو گذاشت باال
آذین:هوی احسان مواظب زن داداشم باش واگر نه ایران اومدن محرومت میکنم.
آذین توام سعی کن زبونتو کوتاه کنی تا میام واگرنه برگردم کوتاهس میکنم خودم .
-چه غلطا داداشم هست حسابتو میرسه
نه انگار باید االن کوتاهش کنم انگار خیلی بلنده.داداشت هم نیست رفت سمتش حالت این گرگا که حمله میکنن به
بره.که آذین یه جیغ زدو فرار کرد تو خونه.
خندیدمو سوار ماشین شدم خیلی رفتار این دوتا واسم خنده دار بود هر بار این خروس ب هم میپریدن.
آجی ببین منو.
ناهی بهش کردم گفت.
چرا رنگ به روت نمونده.
هیچی یکم سرم درد میکنه داداشی.
آجی نگران چی هستی چهرت نگرانه
راستی داداش بقیه کی میان
اونا رفتن فرودگاه
رسیدیم فرودگاه با عسل دست دادم و به سرگردم سالم کردم.
بعداز معطلی کوتاه هواپیما پرواز کرد.
میدونستم اگه به اونجا برسم هیچ خب نیست واسم اگه من آریا رو...
کاش نمیومدم اه لعنت بهت آنا
سرمو گذاشتم رو پشتی صندلیم به بیرون زل زدم تاریکی محض ..... از اون شب که تنها بودم به بعد دیگه دست
خودم نبود دلم گرفته بود دیگه نمیتونستم غممو بپوشونم دیگه نمیتونستم بخندم وقتی دلم خونه پس آروم بودم تو
خودم بودم چشمام روهم رفتو خوابیدم....
باتکونای احسان بیدار شدم پاشو
-آجی رسیدمیم
چشمامو باز کردم
-به خرس قطبی گفتی زکی.
دستموگرفتو با هم رفتیم پایین.
احسان:آخیشششش دلم هوای آزاد میخواد.
Comments please
مامان :دخترم آریا رو ب تو میسپارم.
یه لحظه هنگ کردم این هنوز نمیدونه آریا چرا رفته.
باباب کیان یه نگاه بهم کردو چشاشو رو هم گذاشت با هر نگاهش بیشتر و بیشتر آرومم میرد این مرد واقعا مهربون
بود.
بعد از خوردن غذا سفره روجم کردیم منو آذین.
و رفتیم سمت اتاق من.
آنا جان من تورو مثل خواهرم میدونم. رفتی اونجا مواظب خودتو آریا باش عزیزم مواظب احسی باش بازیگوشیش
کار دستتون نده.
لباسایی رو هم که خریده بودم گذاشتم و تو چمدون ومن آذین رفتیم بیرون گوشیم زنگ خورد شماره احسان .
جواب دادم بی تعمل گفت. داداش پنج دیقه دیگه دم درم.
از مامان آذر و بابا کیان خدافظی کردم از آذین. مانی و آرمان هم که رفته بودن کنگره ای واسه آمریکا.آذین تا دم در
باهام اومد .
احسان خیلی تیپ کرده بود .اومد پایین
-سالم زن داداش.وکیف وچمدونو گذاشت باال
آذین:هوی احسان مواظب زن داداشم باش واگر نه ایران اومدن محرومت میکنم.
آذین توام سعی کن زبونتو کوتاه کنی تا میام واگرنه برگردم کوتاهس میکنم خودم .
-چه غلطا داداشم هست حسابتو میرسه
نه انگار باید االن کوتاهش کنم انگار خیلی بلنده.داداشت هم نیست رفت سمتش حالت این گرگا که حمله میکنن به
بره.که آذین یه جیغ زدو فرار کرد تو خونه.
خندیدمو سوار ماشین شدم خیلی رفتار این دوتا واسم خنده دار بود هر بار این خروس ب هم میپریدن.
آجی ببین منو.
ناهی بهش کردم گفت.
چرا رنگ به روت نمونده.
هیچی یکم سرم درد میکنه داداشی.
آجی نگران چی هستی چهرت نگرانه
راستی داداش بقیه کی میان
اونا رفتن فرودگاه
رسیدیم فرودگاه با عسل دست دادم و به سرگردم سالم کردم.
بعداز معطلی کوتاه هواپیما پرواز کرد.
میدونستم اگه به اونجا برسم هیچ خب نیست واسم اگه من آریا رو...
کاش نمیومدم اه لعنت بهت آنا
سرمو گذاشتم رو پشتی صندلیم به بیرون زل زدم تاریکی محض ..... از اون شب که تنها بودم به بعد دیگه دست
خودم نبود دلم گرفته بود دیگه نمیتونستم غممو بپوشونم دیگه نمیتونستم بخندم وقتی دلم خونه پس آروم بودم تو
خودم بودم چشمام روهم رفتو خوابیدم....
باتکونای احسان بیدار شدم پاشو
-آجی رسیدمیم
چشمامو باز کردم
-به خرس قطبی گفتی زکی.
دستموگرفتو با هم رفتیم پایین.
احسان:آخیشششش دلم هوای آزاد میخواد.
Comments please
۸.۰k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.