یه روزی پادشاهی بود کل هزینه ساخت مسجدی را داد و گفت مسجد
یه روزی پادشاهی بود کل هزینه ساخت مسجدی را داد و گفت مسجد بنام پادشاه ساخته شود. حتی پول کارگران و غذا و هزینه حیوانات بارکش رو داد. مسجد ساخته شد پادشاه سه شب پشت سرهم خواب دید اسم پادشاه از مسجد پاک شده و اسم پیر زنی را رو مسجد نوشتند پادشاه دستور داد تا پیرزن پیدا بکنند و بیارن پیش پادشاه .سربازان پیرزن پیدا کردند و آوردن شاه از پیرزن پرسید واسه این مسجد پول دادی پیرزن گفت نه شاه گفت در ساخت مسجد کار کردی پیرزن گفت نه. پادشاه گفت چکاری کردی مسجد بنام تو زدند پیر زن گفت یه روزی کنار رودخانه رد شدم دیدم الاغی که چوب برای ساخت مسجد حمل میکرد و طناب الاغ به سنگی گیر کرده بود والاغ نمیتونست از رودخانه آب بخورد و من برای رضای خدا طناب الاغ رو آزاد کردم تا الاغ آب بخورد .پادشاه فهمید کارش برای خدا نبوده وبرای شهرت خودش بوده نام خودشو از مسجد پاک کرد واسم پیرزن نوشت.
(بیاید کارهامون خالصانه برای رضای الله باشد ونیتمون رو اصلاح بکنیم)
(بیاید کارهامون خالصانه برای رضای الله باشد ونیتمون رو اصلاح بکنیم)
- ۱.۴k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط