... این اواخر دیگر در مغازه ی ما چای هم میخورد! این یعنی
... این اواخر دیگر در مغازه ی ما چای هم میخورد! این یعنی خیلی به ما
اطمینان پیدا کرده بود.
یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمیگیری؟ خُب
نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت : خدا خودش میرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می رسونه؟
بعد با لحنی تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایتها را شنیده ایم.
اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا میخوای زن
بگیری و...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا
کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
من فقط نگاهش میکردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل
همیشه فقط میخندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان
یاد این ماجرا میافتم حال و روز من عوض میشود.
آن شب هادی گفت: شیخ باقر، یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا
کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم.
آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم
حرفی درباره ی پول با مولا امیرالمؤمنین (ع) نزدم.
همین که به ضریح چسبیده بودم، یه آقایی به سر شانه ی من زد و گفت : ...
#پاکت
#قسمت_دوم
#شهیدمحمدهادےذوالفقاری
#هدایت_تا_شهادت
#خاکیان_خدایی
اطمینان پیدا کرده بود.
یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمیگیری؟ خُب
نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت : خدا خودش میرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می رسونه؟
بعد با لحنی تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایتها را شنیده ایم.
اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا میخوای زن
بگیری و...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا
کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
من فقط نگاهش میکردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل
همیشه فقط میخندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان
یاد این ماجرا میافتم حال و روز من عوض میشود.
آن شب هادی گفت: شیخ باقر، یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا
کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم.
آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم
حرفی درباره ی پول با مولا امیرالمؤمنین (ع) نزدم.
همین که به ضریح چسبیده بودم، یه آقایی به سر شانه ی من زد و گفت : ...
#پاکت
#قسمت_دوم
#شهیدمحمدهادےذوالفقاری
#هدایت_تا_شهادت
#خاکیان_خدایی
۲.۲k
۲۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.