عالی این یک داستان قسمتی برای توست با الهام از جهان

عالی! این یک داستان ۱۰ قسمتی برای توست، با الهام از جهان "آبشار جاذبه" و موجودات اسرارآمیز "شیاطین کیهان".

عنوان: سایه‌های کهکشان گرانیت

قسمت اول: صخره‌ای که ماه را بلعید

در یک روستای کوچک و آرام به نام "سنگ‌آواز"، زندگی زیر سایه یک صخره عظیم و درخشان به نام "کهکشان گرانیت" می‌گذشت. این صخره، شهاب‌سنگی باستانی بود که گویی قطعه‌ای از هستی در آن به دام افتاده بود و در شب، با نوری ملایم و رقص‌آلود می‌درخشید. "آوا"، نوجوانی کنجکاو و شجاع، عاشق این صخره بود. اما یک شب، در حین یک طوفان شهابی، نور صخره به رنگ بنفش سمی درآمد و گویی جریانی از تاریکی را به سوی ماه روانه کرد. ماه، در برابر چشمان حیرت‌زده همه، محو شد. جهان در تاریکی فرورفت و تنها نور کهکشان گرانیت، همچون چشمی ترسناک در آسمان برق می‌زد. آوا در کنار پنجره، شاهد سقوط شهاب‌سنگی کوچک در جنگل نزدیک بود. چیزی در درونش می‌درخشید... یک تکه از کهکشان گرانیت.

قسمت دوم: نجواهای یخ‌زده

آوا تکه سنگ را پیدا کرد. آن را در دست گرفت و ناگهان، نجواهایی را شنید؛ نه از بیرون، که از درون ذهنش. صداهایی باستانی و غمگین که از "زندانی شدن" و "گرسنگی تاریکی" سخن می‌گفتند. همزمان، موجودات عجیبی در تاریکی پدیدار شدند. آنها شبیه سایه‌های متحرک با چشمانی ستاره‌ای بودند – شیاطین کیهان. اما برخلاف تصور، این موجودات مهاجم نبودند. آنها ترسیده و آشفته به نظر می‌رسیدند و گویی از چیزی در درون کهکشان گرانیت فرار می‌کردند. آوا فهمید که صخره، زندانی نیست، بلکه قفسی است برای چیزی بسیار ترسناک‌تر.

قسمت سوم: رقص نورهای گریزان

با کمک تکه سنگ، آوا می‌توانست نورهای کوچک و درحال مرگی را ببیند که در هوا شناور بودند – روح‌های شیاطین کیهانی که توسط موجود درون صخره بلعیده شده بودند. آوا و دو شيطان کوچک به نام‌های "سایرا" (پرنده‌ای از جنس سحابی) و "کور" (خرسواره‌ای سنگی)، سفر خود را برای درک حقیقت آغاز کردند. آنها به غاری باستانی رفتند که دیواره‌هایش با نقاشی‌هایی از نیاکان آوا پوشیده شده بود. نقاشی‌ها داستان "ستاره‌ی گرسنه" را روایت می‌کردند؛ موجودی که با بلعیدن نور ستاره‌ها زندگی می‌کرد و در نهایت توسط شجاعان باستانی در درون کهکشان گرانیت زندانی شده بود. اکنون، ستاره گرسنه در حال بیداری بود.

قسمت چهارم: آواز شکسته سایرا

ستاره گرسنه برای تقویت خود، شروع به جذب شیاطین کیهان کرد. سایرا، دوست آوا، توسط نیرویی نامرئی به سمت صخره کشیده شد. آوا و کور برای نجاتش به دامنه کهکشان گرانیت رفتند. آنجا با منظره‌ای ترسناک و در عین حال زیبا روبرو شدند: بدن سایرا به تدریج به نور خالص تبدیل می‌شد و به سمت صخره مکیده می‌شد. آوا با استفاده از تکه سنگ، موفق شد پیوند سایرا را به طور موقت قطع کند، اما بخشی از نور و خاطراتش برای همیشه از بین رفته بود. سایرا اکنون شکسته و ناتوان بود، اما عزم آنها برای متوقف کردن ستاره گرسنه را جزم‌تر کرد.

قسمت پنجم: دل تاریکی

برای نابودی ستاره گرسنه، باید به قلب کهکشان گرانیت – جایی که هسته شیطانی در آن زندانی بود – نفوذ می‌کردند. راه ورود، "چشمه اشک‌های آسمانی" بود؛ آبشاری که آب آن نه از آب، بلکه از نور کهکشان‌های دوردست تشکیل شده بود. آنها وارد تونلی پرپیچ‌وخم در پشت آبشار شدند. دیواره‌های تونل از یخِ به دام افتاده نور ستاره‌ها ساخته شده بود و درون آن، فریادهای خاموش ستاره‌های بلعیده شده به گوش می‌رسید. هر قدم، بار سنگین خاطرات یک جهان مرده را به دوش می‌کشید.

قسمت ششم: نگهبان خاموش

در اعماق تونل، آنها با "نگهبان" روبرو شدند؛ مجسمه عظیمی از یک شيطان کیهانی که از جنس سنگ و یخ بود و هزاران سال را در خواب سپری کرده بود. نگهبان آخرین خط دفاعی در برابر ستاره گرسنه بود. اما بیدار کردنش نیاز به فداکاری داشت. کور، با درکی عمیق از تعادل کیهانی، پیش قدم شد. او خود را به مجسمه چسباند و بدن سنگی‌اش شروع به درخشیدن کرد. نور زندگی کور به درون رگ‌های سنگی نگهبان جاری شد و چشمانش با نوری کهربایی گشوده شد. او زنده شد، اما کور به مجسمه‌ای خاموش و بی‌روح تبدیل شد.

قسمت هفتم: رویارویی با خلأ گرسنه

با بیداری نگهبان، دروازه قلب کهکشان گرانیت گشوده شد. آنچه آنها دیدند، نه یک هیولای دندان‌دار، که یک "خلأ" بود. یک سیاهی مطلق و گرسنه که هر نوری را می‌مکید و وجود را در خود حل می‌کرد. ستاره گرسنه یک "هیچی" تشنه بود. صحنه هم ترسناک بود هم زیبا؛ مارپیچ‌های بنفش و طلایی نور در حال بلعیده شدن توسط تاریکی بودند، گویی یک تابلو انتزاعی کیهانی در حال نابودی خودش بود. ستاره گرسنه با صدایی که مانند ترک خوردن یخ در فضا بود، سخن گفت: "من گرسنه‌ام. تنها هستم. نور را به من بازگردانید."
دیدگاه ها (۰)

قسمت هشتم: فریب نورهای دروغینستاره گرسنه برای فریب آنها، تصا...

در شهر شلوغ و سرد "بی‌رحمی"، مردی میانسال به نام "نوید" زندگ...

👧 دختر بودن، خودش یک قصه‌ی پر رمز و راز است. در شهری کوچک،...

داستان نویسی پارت ۶ فصل شانزدهم: بیداری باستانیسه ماه پس از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط