عشق یا نفرت
عشق یا نفرت
پارت سیزدهم
...............................
خب چرا اینجا راه میرفتی که گفتم خب یه مافیا منو دزدید و منم فرار کردم که گف عه چون خیلی خوشگلی همه عاشقت میشن
خجالت کشیدم و گفتم نه بابا نیستم که گفت خب خسته نیستی
گفتم نه بابا الان بیدار شدم
.... یه ماه بعد.....
خب یه ماه گذشته نه از کوک نه از سانگیو و لیا خبر نداشتم باسوجون رل زدم و تولد 16 سالگیمو گرفتم سوجون 22 سالشه و 6 سال از من بزرگتره
سوجون بهم گفتع یه دکتر چشمه ولی خب نمیدونم چرا بهش شک دارم ولی خب مهم نیست خونه خواب بودم که یه حس دست ینفر رو صورتم بیدار شدم که گفت بیدار شدی بیب گفتم اوهوم گف بدو صورتتو بشور صبحونه بخور امروز مرخصی گرفتم که کلشو با عشقم باشم یه خنده کردمو گفتم منم دوست دارم چاگی که یه لبخند تحویلم داد واقعا دوسش داشتم رفتم صورتمو شستم و مسواک زدمو..... و رفتم که صبحونه بخورم سر میز نشتم که گفت میگم راستی تولد 16 سالگیوتو نگرفتیم چرا نگفتی که ناراحت شدم و گفتم
(بچها از این به بعد علامت ات میشه_و علامت سوجون~
_تازه یادت اومد فک کردم برات مهم نیست(با تعنه)
~با من لج نکن بیب دختر خوبی باش میدونم تاخیر داشتم ولی همین امروز تولد برات میگیرم
_اوکی حالا بگیر مشکلی نی
~افرین دختر خوب الان خوب شد
_من همیشه دختر خوبیم اگه بعضیا اذیتم نکنن
~الان منظورت از بعضیا کی بود
_منظورم هرکسی که اسمش سوجونه (خنده)
~چقد شیطون شدی بیب
امروز خیلی ذوق داشتم سوجون واسم تولد میگرفت خوشحال بودم
عصر شد که سوجون رفت و تو حال نشتم و تی وی تماشا کردم که یهو سوجون با کلی بادکنک اومد داخل و برفه شادی ریخت تو صورتم خندیدم و گفتم سوجون
که گفت چیه بجای دستت درد نکنته
که صورتمو پاک کردم که گفت بیا تو حیاط که فهمیدم ماشین خریده هوراا
رفتم یه ماشین بی ام دبلیو که دورش روبان بودو دیدم چه خوشگل بود سوجونو بغل کردمو گفتم مرسییی عشقم
که گف تا تولد نمیگرفتم که بودم بعضیا چطور الان عشقت شدم که خندیدمو گفتم توهمیشه عشقم بودی
که لبخند زدو گف توهم عشق من بودی بیبی قشنگم
که باز لبخند زدم که یهو دستشو کرد تو جیبش و یه حلقه ازدواج دراورد و زانو زدو گفت بامن ازدواج میکنی خوشگل ترین دختر دنیا باورم نمیشد با دستام دهنمو گرفتم و با صدای بلند گفتمم بله بله که بلند شدو حلقرو دستم کرد و بلافاصله بغلش کردم
و اون گفت الان دیگه مال من شدی بیبی شیطون که گفتم من همیشه مال تو بودم(خنده)
من دیگه باهاش ازدواج کردم و خوشحال بودم که گف خب امشب بریم دوتا بچه هم بسازیم خندیدم و با ارنج زدم به شونش و گفتم مزه نریز اقای هان که اونم گفتم توهم قبول کن خانوم هان که هردو خندیدیم طولی نکشید که یهو
خماری تا پارت بعد
پارت سیزدهم
...............................
خب چرا اینجا راه میرفتی که گفتم خب یه مافیا منو دزدید و منم فرار کردم که گف عه چون خیلی خوشگلی همه عاشقت میشن
خجالت کشیدم و گفتم نه بابا نیستم که گفت خب خسته نیستی
گفتم نه بابا الان بیدار شدم
.... یه ماه بعد.....
خب یه ماه گذشته نه از کوک نه از سانگیو و لیا خبر نداشتم باسوجون رل زدم و تولد 16 سالگیمو گرفتم سوجون 22 سالشه و 6 سال از من بزرگتره
سوجون بهم گفتع یه دکتر چشمه ولی خب نمیدونم چرا بهش شک دارم ولی خب مهم نیست خونه خواب بودم که یه حس دست ینفر رو صورتم بیدار شدم که گفت بیدار شدی بیب گفتم اوهوم گف بدو صورتتو بشور صبحونه بخور امروز مرخصی گرفتم که کلشو با عشقم باشم یه خنده کردمو گفتم منم دوست دارم چاگی که یه لبخند تحویلم داد واقعا دوسش داشتم رفتم صورتمو شستم و مسواک زدمو..... و رفتم که صبحونه بخورم سر میز نشتم که گفت میگم راستی تولد 16 سالگیوتو نگرفتیم چرا نگفتی که ناراحت شدم و گفتم
(بچها از این به بعد علامت ات میشه_و علامت سوجون~
_تازه یادت اومد فک کردم برات مهم نیست(با تعنه)
~با من لج نکن بیب دختر خوبی باش میدونم تاخیر داشتم ولی همین امروز تولد برات میگیرم
_اوکی حالا بگیر مشکلی نی
~افرین دختر خوب الان خوب شد
_من همیشه دختر خوبیم اگه بعضیا اذیتم نکنن
~الان منظورت از بعضیا کی بود
_منظورم هرکسی که اسمش سوجونه (خنده)
~چقد شیطون شدی بیب
امروز خیلی ذوق داشتم سوجون واسم تولد میگرفت خوشحال بودم
عصر شد که سوجون رفت و تو حال نشتم و تی وی تماشا کردم که یهو سوجون با کلی بادکنک اومد داخل و برفه شادی ریخت تو صورتم خندیدم و گفتم سوجون
که گفت چیه بجای دستت درد نکنته
که صورتمو پاک کردم که گفت بیا تو حیاط که فهمیدم ماشین خریده هوراا
رفتم یه ماشین بی ام دبلیو که دورش روبان بودو دیدم چه خوشگل بود سوجونو بغل کردمو گفتم مرسییی عشقم
که گف تا تولد نمیگرفتم که بودم بعضیا چطور الان عشقت شدم که خندیدمو گفتم توهمیشه عشقم بودی
که لبخند زدو گف توهم عشق من بودی بیبی قشنگم
که باز لبخند زدم که یهو دستشو کرد تو جیبش و یه حلقه ازدواج دراورد و زانو زدو گفت بامن ازدواج میکنی خوشگل ترین دختر دنیا باورم نمیشد با دستام دهنمو گرفتم و با صدای بلند گفتمم بله بله که بلند شدو حلقرو دستم کرد و بلافاصله بغلش کردم
و اون گفت الان دیگه مال من شدی بیبی شیطون که گفتم من همیشه مال تو بودم(خنده)
من دیگه باهاش ازدواج کردم و خوشحال بودم که گف خب امشب بریم دوتا بچه هم بسازیم خندیدم و با ارنج زدم به شونش و گفتم مزه نریز اقای هان که اونم گفتم توهم قبول کن خانوم هان که هردو خندیدیم طولی نکشید که یهو
خماری تا پارت بعد
۶.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.