حاج احمدمتوسلیان
#حاج_احمدمتوسلیان
راوی حاج مجتبی عسگری:
📌 پرسید«کجا بودی تا حالا؟»
گفتم«داشتم غذا میخوردم.»
دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،در رفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟📌
👇 👇 🌷
https://telegram.me/joinchat/BsX9fjvR35pWMG3nh2Aq6A
👆 👆 🌷
راوی حاج مجتبی عسگری:
📌 پرسید«کجا بودی تا حالا؟»
گفتم«داشتم غذا میخوردم.»
دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،در رفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟📌
👇 👇 🌷
https://telegram.me/joinchat/BsX9fjvR35pWMG3nh2Aq6A
👆 👆 🌷
۴۳۷
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.