چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵³
باز هم کارخونه قند سازی توی دلش روشن شد. چرا پسرکش انقدر شیرین بود؟
درحالی که با موهای پخش و پلا روی تخت دراز کشیده بود، بالشت و بغل کرده بود و شکم تپلشو روی بالشت انداخته بود.
اروم پتو رو روی سرش انداخت و بوسه ای روی موهای خوشبوش گذاشت.
از اتاق بیرون رفت و وارد اشپزخونه شد. جز جونگ سو کسی اونجا نبود. پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.
جونگ سو: جیمین چرا نیومد؟
من: خواب بود اوما، دلم نیومد واسه شام بیدارش کنم.
سر تکون داد: بقیه کجان؟
من: مثل اینکه زیادی خسته بودن. هوسوک و تهیونگ هم خوابیدن.
بعد از دقایقی سکوت، جونگ سو بالاخره لب باز کرد: سولهی..خودکشی کرده.
از خوردن دست کشید و سرشو بالا اورد: خب؟
جونگ سو ادامه داد: اما مثل اینکه خواهرش قبل از اینکه از خونریزی زیاد بمیره پیداش کرده و نزاشته. الان..بیمارستان بستریه.
پوفی کشید: الان با این صحبتا میخوای به چی برسی؟
جونگ سو: اه خب..م..میگم کاش میشد سو..
من: تمومش نمیکنی؟ هه..نمیبینی اوما؟جیمین همسر منه! من بچه دارم! من از اون سولهی عوضی طلاقق گرفتممم! قانونییی! اون دیگه هربلایی بخواد سر خودش بیاره به من هیچ ربطی ندارهه! اونقدرام بی خانواده نیست که دلت به حالش میسوزه! پس میشه ازت خواهش کنم کمتر اسمشو بیاری و رو اعصاب من یورتمه نری؟
صندلیشو عقب کشید و بدون گفتن چیزی از اشپزخونه بیرون زد.
وارد اتاق شد و انگار که دنیا رو بهش داده باشن، خودشو توی تخت پرت کرد و جوجه خوابالوشو بغل کرد. چقدر خوب بود که جیمین رو داشت. این پسر مثل مسکن بود. آرومش میکرد.
کمی توی جاش وول خورد اما خوابش نمیبرد. گشنش بود. دستاشو محکمتر دور شکم جیمین حلقه کرد که با حس حرکت چیزی زیر دستش، جرقه ایی توی ذهنش خورد. بلند شد نشست و کف دستشو روی شکم جیمین گذاشت و مشغول حرف زدن با پسر کوچولوش شد!: ببین توله، اگه بیداری یه لگد بزن ببینم!
با حس ضربه ریزی که کف دستش حس کرد، با ذوق گفت: خب ببین، بابایت خوابش میاد گشنشم هست، اگه طرف منی، بابا جیمینت رو بیدار کن تا بریم بیرون غذا بخوریم! باور کن توهم نفع میبری! اگه قبول میکنی دوتا لگد بزن!
وقتی ضربه هارو کف دستش حس کرد، جیمین کمی تکون خورد و زیر لب جملات نامفهومی رو گفت. لبخند خرگوشیشو رو کرد و گفت: افرین توله بابا، ببینم چیکار میکنی! تو میدونی من دلم نمیاد بابا جیمینتو بیدار کنم.
و بلند شد و رفت دستشویی تا آماده بشه!.
...
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵³
باز هم کارخونه قند سازی توی دلش روشن شد. چرا پسرکش انقدر شیرین بود؟
درحالی که با موهای پخش و پلا روی تخت دراز کشیده بود، بالشت و بغل کرده بود و شکم تپلشو روی بالشت انداخته بود.
اروم پتو رو روی سرش انداخت و بوسه ای روی موهای خوشبوش گذاشت.
از اتاق بیرون رفت و وارد اشپزخونه شد. جز جونگ سو کسی اونجا نبود. پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.
جونگ سو: جیمین چرا نیومد؟
من: خواب بود اوما، دلم نیومد واسه شام بیدارش کنم.
سر تکون داد: بقیه کجان؟
من: مثل اینکه زیادی خسته بودن. هوسوک و تهیونگ هم خوابیدن.
بعد از دقایقی سکوت، جونگ سو بالاخره لب باز کرد: سولهی..خودکشی کرده.
از خوردن دست کشید و سرشو بالا اورد: خب؟
جونگ سو ادامه داد: اما مثل اینکه خواهرش قبل از اینکه از خونریزی زیاد بمیره پیداش کرده و نزاشته. الان..بیمارستان بستریه.
پوفی کشید: الان با این صحبتا میخوای به چی برسی؟
جونگ سو: اه خب..م..میگم کاش میشد سو..
من: تمومش نمیکنی؟ هه..نمیبینی اوما؟جیمین همسر منه! من بچه دارم! من از اون سولهی عوضی طلاقق گرفتممم! قانونییی! اون دیگه هربلایی بخواد سر خودش بیاره به من هیچ ربطی ندارهه! اونقدرام بی خانواده نیست که دلت به حالش میسوزه! پس میشه ازت خواهش کنم کمتر اسمشو بیاری و رو اعصاب من یورتمه نری؟
صندلیشو عقب کشید و بدون گفتن چیزی از اشپزخونه بیرون زد.
وارد اتاق شد و انگار که دنیا رو بهش داده باشن، خودشو توی تخت پرت کرد و جوجه خوابالوشو بغل کرد. چقدر خوب بود که جیمین رو داشت. این پسر مثل مسکن بود. آرومش میکرد.
کمی توی جاش وول خورد اما خوابش نمیبرد. گشنش بود. دستاشو محکمتر دور شکم جیمین حلقه کرد که با حس حرکت چیزی زیر دستش، جرقه ایی توی ذهنش خورد. بلند شد نشست و کف دستشو روی شکم جیمین گذاشت و مشغول حرف زدن با پسر کوچولوش شد!: ببین توله، اگه بیداری یه لگد بزن ببینم!
با حس ضربه ریزی که کف دستش حس کرد، با ذوق گفت: خب ببین، بابایت خوابش میاد گشنشم هست، اگه طرف منی، بابا جیمینت رو بیدار کن تا بریم بیرون غذا بخوریم! باور کن توهم نفع میبری! اگه قبول میکنی دوتا لگد بزن!
وقتی ضربه هارو کف دستش حس کرد، جیمین کمی تکون خورد و زیر لب جملات نامفهومی رو گفت. لبخند خرگوشیشو رو کرد و گفت: افرین توله بابا، ببینم چیکار میکنی! تو میدونی من دلم نمیاد بابا جیمینتو بیدار کنم.
و بلند شد و رفت دستشویی تا آماده بشه!.
...
ادامه در کامنت اول👇🏻
۸.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.