پارت۷
پارت۷
داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
از اینجا موندیم:(خب منم خجالت کشیدم و بهشون دست دادم.)
تهیونگ:شما اینجا کار می کنید؟!
ا/ت:بله امروز اولین روز کاریمه.شما چطور؟اینجا کار می کنید؟!!😁
تهیونگ:بله،پس بزن بریم تو.😉
ا/ت:کجا؟!🤨
تهیونگ:خب داخل دیگه بفرمایید.😂
ا/ت:اهان،ممنون.
ای وای چرا یه لحظه منحرف شدم.🤣
ای وای آبروم رفت چرا من وقتی این مرد رو میبینم دست و پامو گم می کنم؟!!😂
پارت ۸ خیلی خوبه پس از دستش ندید و اگه پیجمو فالو نکردی بکن😅ممنون.
لایک/فالو/سیو کنید تا بتونی این داستان شیرین رو تا آخر بخونی😎🫂✨
داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
از اینجا موندیم:(خب منم خجالت کشیدم و بهشون دست دادم.)
تهیونگ:شما اینجا کار می کنید؟!
ا/ت:بله امروز اولین روز کاریمه.شما چطور؟اینجا کار می کنید؟!!😁
تهیونگ:بله،پس بزن بریم تو.😉
ا/ت:کجا؟!🤨
تهیونگ:خب داخل دیگه بفرمایید.😂
ا/ت:اهان،ممنون.
ای وای چرا یه لحظه منحرف شدم.🤣
ای وای آبروم رفت چرا من وقتی این مرد رو میبینم دست و پامو گم می کنم؟!!😂
پارت ۸ خیلی خوبه پس از دستش ندید و اگه پیجمو فالو نکردی بکن😅ممنون.
لایک/فالو/سیو کنید تا بتونی این داستان شیرین رو تا آخر بخونی😎🫂✨
۲۰.۲k
۲۶ آذر ۱۴۰۱