خان زاده پارت146
#خان_زاده #پارت146
متحیر نگاهش کردم. هلیا بیچاره تا چند دقیقه بدون نفس کشیدن به اهورا و من نگاه میکرد.
به سختی تونست صداش و پیدا کنه
_مگه تو زن داشتی؟
سکوت اهورا رو که دید داد زد
_با توعم عوضی... تو زن داشتی؟
اهورا از کوره در رفت و با چهره ی قرمز از خشم عربده زد
_آره خدا لعنتم کنه... همون موقع که بهت پیشنهاد ازدواج دادم و دو روز بعد زدم زیرش واسه این بود که زن گرفتم. یه دختر بچه ی روستایی. چون من یه خانَم.
یه خان بزدل که واسه محروم نشدن از ارث یه دختر بچه رو عقدم می کنن و منه بی عرضه نمی تونم تو روشون وایسم و بگم نمیخوام.
سرم پایین افتاد..هلیا محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال... عوضی... حروم زاده ی بی غیرت...زن داشتی گه خوردی اومدی سمت من.
حالم بد شد و بیرون زدم.اول از آشپزخونه، بعد از شرکت!
سرم گیج می رفت.حرفای اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده میشد.
از هلیا خواستگاری کرده بود و من با اجبار وارد زندگیش شدم. برای همینم توی روم نگاه نکرد. برای همینم هیچ وقت هیچ احترامی برام قائل نبود. با اینکه یک بار هم یکی از توهین های هلیا رو بهش نکردم اما باز هم بارها کتکم زد و امروز با وجود تمام حرف هایی که از هلیا شنید دلش نیومد دست روش بلند کنه.
برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم.
اینجا جای تو نبود آیلین. هر چه قدر هم تلاش کنی تو دختر روستایی نه شهر...
شاید بهتر بود برگردم همون جا. مگه اونجا کسی درس نمیخوند؟
البته که میخوند اما تا دبیرستان.
اشکم در اومد. دیگه پامو توی اون شرکت نمیذارم تا مشکلی براش پیش بیاد حتی به قیمت کلفتی کردن برای مردم
🍁 🍁 🍁
متحیر نگاهش کردم. هلیا بیچاره تا چند دقیقه بدون نفس کشیدن به اهورا و من نگاه میکرد.
به سختی تونست صداش و پیدا کنه
_مگه تو زن داشتی؟
سکوت اهورا رو که دید داد زد
_با توعم عوضی... تو زن داشتی؟
اهورا از کوره در رفت و با چهره ی قرمز از خشم عربده زد
_آره خدا لعنتم کنه... همون موقع که بهت پیشنهاد ازدواج دادم و دو روز بعد زدم زیرش واسه این بود که زن گرفتم. یه دختر بچه ی روستایی. چون من یه خانَم.
یه خان بزدل که واسه محروم نشدن از ارث یه دختر بچه رو عقدم می کنن و منه بی عرضه نمی تونم تو روشون وایسم و بگم نمیخوام.
سرم پایین افتاد..هلیا محکم به سینه ی اهورا کوبید و داد زد
_خیلی پستی... آشغال... عوضی... حروم زاده ی بی غیرت...زن داشتی گه خوردی اومدی سمت من.
حالم بد شد و بیرون زدم.اول از آشپزخونه، بعد از شرکت!
سرم گیج می رفت.حرفای اهورا مثل پتک توی سرم کوبیده میشد.
از هلیا خواستگاری کرده بود و من با اجبار وارد زندگیش شدم. برای همینم توی روم نگاه نکرد. برای همینم هیچ وقت هیچ احترامی برام قائل نبود. با اینکه یک بار هم یکی از توهین های هلیا رو بهش نکردم اما باز هم بارها کتکم زد و امروز با وجود تمام حرف هایی که از هلیا شنید دلش نیومد دست روش بلند کنه.
برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم.
اینجا جای تو نبود آیلین. هر چه قدر هم تلاش کنی تو دختر روستایی نه شهر...
شاید بهتر بود برگردم همون جا. مگه اونجا کسی درس نمیخوند؟
البته که میخوند اما تا دبیرستان.
اشکم در اومد. دیگه پامو توی اون شرکت نمیذارم تا مشکلی براش پیش بیاد حتی به قیمت کلفتی کردن برای مردم
🍁 🍁 🍁
۱۲.۶k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.