پارت
پارت ۴
~وارد عمارت میشیم... هدفمون مین یونگی و هوسوک هستند...به کسی صدمه نزنید...فقط یونگی و هوسوک...
√جیا...من با جین کاری ندارم...اما باید بدونی که جین..یک آدم عادی نیست...
=چیی؟
√اون یک...
™قربان افرادی به عمارت نفوذ کردند
√نفهمیدیدن کی بودند؟
™ مطمئن نیستم...اما فکر کنم از خانواده کیم بودند
√آروم)خب...اشکالی نداره...بذار بیان اینجا)
~برین جلو..برین جلو
اون جینه؟چرا اینجاست
√جیا بهش نگاه نکن..برنگرد(خیلی آروم)
=باشه
~مین یونگی اینجا آخر خطه...تسلیم شود
√(پوزخند)...مین یونگی تسلیم نمیشه(تلخ)
~پسسس...آماده مرگ باش...
یونگی ویو
تا جین اینو گفت جیا برگشت...
~جییااا؟؟؟
جیا رو به جین زانو زد
=جین... التماست میکنم....ای.. این کارو نکن(بغض)
به جین نگاه کردم و گفتم
√هر کاری میخوای بکن.... ولی...(بغض).... به برادر و خواهرم... صدمه ای... نزن....از جیا هم مراقبت کن...
~جیا چه اهمیتی واسه تو داره....اون دنیای منه...همه چیز منه...چه معنی میده تو عاشقش باشی(داد میزد و تفنگ تو دستش میلرزید)
~بزار ببینم اگه زندگی تو هم تو دستای من باشه...چه واکنشی میدی...بیارینش
چی؟منظورش چیه؟؟نکنه!!...
دیدم یئون رو آوردند و جین تفنگ رو گذاشت رو شقیقش...
√ولش کنننن لعنتییییی....(داد)
~چرا باید ولش کنم؟...مگه تو به پسر عمو و پسر خالم...(بغض)....رحم کردی؟؟...کردی؟؟...اونا تو این خونه....کشته شدن...پس منم با...کشتن این دختر...حقمو ازت ...پسسسسس میییگگگیییییرررررمممو(عربده و بعض زیاد)
√ جین یا همین الان اونو ول میکنی...یا زندگیتو سیاه میکنم(داد)
یه جوری که جین نفهمه علامت دادم ا/ت رو بیارن... وقتی آوردنش تفنگ رو گذاشتم رو شقیقش...
√اگه تفنگت صدا بده تفنگ منم صدا خواهد داد...
~ا/ت....ولش کننننن(داد)
√مگه تو یئون رو ول کردیییی(داد)
~چه تضمینی وجود داره اگه من ولش کنم تو هم خواهرمو ولی می کنیییی(داد)
جیا ویو
دیدم این دعوا تهش دو تا کشته میده...نمیتونم تحمل کنم مرگ حتی یکیشونو...هر کدوم از افراد در این میدان...یکی از عزیزان من هستند...بهتره از توی این میدان یک نفر بیرون بره...تفنگی که روی زمین بود رو برداشتتم...هنوز داد هاشون ادامه داشت...
=تمومش کنیییییددد...(داد)
همه ساکت شدند
=اگه هر چه زود تر تمومش نکنید....این..م..من هستم...که..(بلند و جدی و کمی بغض)
تفنگ رو روی سرم گذاشتم
=تمومش میکنم(آروم و بغض)
√جیییااااا...
~جیااا این فدا کردنت...هیچ تاثیری ندارد...(بغض)
=یا هردو...تفنگ هاتونو...بهم بدید یا...تفنگم وارد عمل میشه
یونگی و جین با تردید به من نگاه کردند...یونگی سمتم اومد و تفنگشو بهم داد...جین همچنان وایساده بود...
√اگه با کشتن من دلت آروم میگیره...معطلش نکن(زانو زد)...اما...با یئون...خواهرم....و...بردارم کاری نداشته باش(بغض و بعدشم گریه)
√ازت خواهش میکنم...با اونا کاری نداشته باش (خیلی ملتمسانه و گریه شدید)
دیدم جین...یئونو ول کرد و سمتم اومد و تفنگشو بهم داد...
و رو به رو یونگی رفت وایساد...
~من از اینجا میرم و ا/ت و جیا رو با خودم میبرم...
√ی..یک لحظه صبر کن...بیارشون پیشم...
...
~ج..جیمین...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
√از اینجا برو و جیمین و همسرش، جیا و ا/ت و تهیونگم ببر...و خیلی مراقب جیا باش
~میشه بگی چرا انقد جیا برات مهمه؟؟(تهیونگ؟..هه... حتما زده به سرش)
√این طبیعیه جین...قبل از اینکه اون دنیای تو باشه...دنیای منه...اون خواهرمه
جین بهم نگاه کرد که با سرم حرفشو تأیید کردم..
√به هوسوک بگید بیاد...
تا منتظر بودیم امر یونگی به افرادش انجام بشه...دیدم که یکی با اسلحه اومد تو...
-جین اینجا چه خبره؟چرا انقدر طول میدی؟..
~رئیس سلاحتو...بزار روی زمین..
-(تعجب وار نگاه کرد)
نامجون اسلحشو گذاشت زمین...
~یونگی...تو گفتی تهیونگ؟؟
√اوهوم...(رو به بادیگارد)آزادش کنید
™اممم... ببخشید قربان هر د...
√آره...
...
~تهیوننننننننگگگگگگ.....(تعجب زیاد)
~وارد عمارت میشیم... هدفمون مین یونگی و هوسوک هستند...به کسی صدمه نزنید...فقط یونگی و هوسوک...
√جیا...من با جین کاری ندارم...اما باید بدونی که جین..یک آدم عادی نیست...
=چیی؟
√اون یک...
™قربان افرادی به عمارت نفوذ کردند
√نفهمیدیدن کی بودند؟
™ مطمئن نیستم...اما فکر کنم از خانواده کیم بودند
√آروم)خب...اشکالی نداره...بذار بیان اینجا)
~برین جلو..برین جلو
اون جینه؟چرا اینجاست
√جیا بهش نگاه نکن..برنگرد(خیلی آروم)
=باشه
~مین یونگی اینجا آخر خطه...تسلیم شود
√(پوزخند)...مین یونگی تسلیم نمیشه(تلخ)
~پسسس...آماده مرگ باش...
یونگی ویو
تا جین اینو گفت جیا برگشت...
~جییااا؟؟؟
جیا رو به جین زانو زد
=جین... التماست میکنم....ای.. این کارو نکن(بغض)
به جین نگاه کردم و گفتم
√هر کاری میخوای بکن.... ولی...(بغض).... به برادر و خواهرم... صدمه ای... نزن....از جیا هم مراقبت کن...
~جیا چه اهمیتی واسه تو داره....اون دنیای منه...همه چیز منه...چه معنی میده تو عاشقش باشی(داد میزد و تفنگ تو دستش میلرزید)
~بزار ببینم اگه زندگی تو هم تو دستای من باشه...چه واکنشی میدی...بیارینش
چی؟منظورش چیه؟؟نکنه!!...
دیدم یئون رو آوردند و جین تفنگ رو گذاشت رو شقیقش...
√ولش کنننن لعنتییییی....(داد)
~چرا باید ولش کنم؟...مگه تو به پسر عمو و پسر خالم...(بغض)....رحم کردی؟؟...کردی؟؟...اونا تو این خونه....کشته شدن...پس منم با...کشتن این دختر...حقمو ازت ...پسسسسس میییگگگیییییرررررمممو(عربده و بعض زیاد)
√ جین یا همین الان اونو ول میکنی...یا زندگیتو سیاه میکنم(داد)
یه جوری که جین نفهمه علامت دادم ا/ت رو بیارن... وقتی آوردنش تفنگ رو گذاشتم رو شقیقش...
√اگه تفنگت صدا بده تفنگ منم صدا خواهد داد...
~ا/ت....ولش کننننن(داد)
√مگه تو یئون رو ول کردیییی(داد)
~چه تضمینی وجود داره اگه من ولش کنم تو هم خواهرمو ولی می کنیییی(داد)
جیا ویو
دیدم این دعوا تهش دو تا کشته میده...نمیتونم تحمل کنم مرگ حتی یکیشونو...هر کدوم از افراد در این میدان...یکی از عزیزان من هستند...بهتره از توی این میدان یک نفر بیرون بره...تفنگی که روی زمین بود رو برداشتتم...هنوز داد هاشون ادامه داشت...
=تمومش کنیییییددد...(داد)
همه ساکت شدند
=اگه هر چه زود تر تمومش نکنید....این..م..من هستم...که..(بلند و جدی و کمی بغض)
تفنگ رو روی سرم گذاشتم
=تمومش میکنم(آروم و بغض)
√جیییااااا...
~جیااا این فدا کردنت...هیچ تاثیری ندارد...(بغض)
=یا هردو...تفنگ هاتونو...بهم بدید یا...تفنگم وارد عمل میشه
یونگی و جین با تردید به من نگاه کردند...یونگی سمتم اومد و تفنگشو بهم داد...جین همچنان وایساده بود...
√اگه با کشتن من دلت آروم میگیره...معطلش نکن(زانو زد)...اما...با یئون...خواهرم....و...بردارم کاری نداشته باش(بغض و بعدشم گریه)
√ازت خواهش میکنم...با اونا کاری نداشته باش (خیلی ملتمسانه و گریه شدید)
دیدم جین...یئونو ول کرد و سمتم اومد و تفنگشو بهم داد...
و رو به رو یونگی رفت وایساد...
~من از اینجا میرم و ا/ت و جیا رو با خودم میبرم...
√ی..یک لحظه صبر کن...بیارشون پیشم...
...
~ج..جیمین...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
√از اینجا برو و جیمین و همسرش، جیا و ا/ت و تهیونگم ببر...و خیلی مراقب جیا باش
~میشه بگی چرا انقد جیا برات مهمه؟؟(تهیونگ؟..هه... حتما زده به سرش)
√این طبیعیه جین...قبل از اینکه اون دنیای تو باشه...دنیای منه...اون خواهرمه
جین بهم نگاه کرد که با سرم حرفشو تأیید کردم..
√به هوسوک بگید بیاد...
تا منتظر بودیم امر یونگی به افرادش انجام بشه...دیدم که یکی با اسلحه اومد تو...
-جین اینجا چه خبره؟چرا انقدر طول میدی؟..
~رئیس سلاحتو...بزار روی زمین..
-(تعجب وار نگاه کرد)
نامجون اسلحشو گذاشت زمین...
~یونگی...تو گفتی تهیونگ؟؟
√اوهوم...(رو به بادیگارد)آزادش کنید
™اممم... ببخشید قربان هر د...
√آره...
...
~تهیوننننننننگگگگگگ.....(تعجب زیاد)
- ۸.۳k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط