تمام هستی منواقعی پارتشانزدهم

تمام هستی من(واقعی) #پارت_شانزدهم
گفت: دلم برات تنگ شده بود دختر..نگفتی بابکو دق مرگ می کنی؟
 و من فقط هق هق می کردم..سرمو گذاشتم رو شونش..نوازشم می کرد..
عزیزم.. قربونت برم..
آروم تر شده بود.. تمام انرژیم گرفته شده بود..عین حالتهای بعد از مریضی. یاد زنش افتادم...نگاهش...زیباییش خودمو کشیدم تا از زیرش بلند شم. گفتم:-.بابک داری چیکار میکنی خانمت..بابک......
گفت: می دونه! همه چیو می دونه..نمی تونستم تحملش کنم..بهش گفتم..خودش گفت بیام پیشت..
 گفت: اگه هنوز دوستم داشته باشی بریم و طلاق بگیریم..بعد من بیامو.. ..
تو سرم پتک می کوبیدن..من چقدر خودخواهم و روح اون چقدر بلند..خاک بر سرمن..که اسم زن رومه!!!
دیدگاه ها (۴)

ای جان❤

تمام هستی من(واقعی) #پارت_هفدهمگفتم یعنی چی؟ گفت: یعنی حال و...

آلمان

صربستان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط