تو را
تو را
از پولیورِ پوسیدهات شناخت، مادر
پولیوری که هر گرهاش را
گریسته بود
در شبهای حمله
و بافته بودش
با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو
خود به چرا میبُرد.
حالا دیگر سنگی بود
که نامت را بر خود داشت
و او میتوانست تا آخرِ عمر
تحویلِ سالها را
کنارِ تو باشد!
سالها زیرِ خاک مانده بودی
و استخوانهایت فرقی نداشت
با استخوانِ همسنگری سرماخورده
که پیش از وقوعِ خمپاره
پولیورت را
به او بخشیده بودی!
#یغما_گلرویی
#شعر
از پولیورِ پوسیدهات شناخت، مادر
پولیوری که هر گرهاش را
گریسته بود
در شبهای حمله
و بافته بودش
با پشمِ گوسفندانی که در غیابِ تو
خود به چرا میبُرد.
حالا دیگر سنگی بود
که نامت را بر خود داشت
و او میتوانست تا آخرِ عمر
تحویلِ سالها را
کنارِ تو باشد!
سالها زیرِ خاک مانده بودی
و استخوانهایت فرقی نداشت
با استخوانِ همسنگری سرماخورده
که پیش از وقوعِ خمپاره
پولیورت را
به او بخشیده بودی!
#یغما_گلرویی
#شعر
۱۴۱
۱۴ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.