شاهنامه ۱۳۵ یزدگرد
#شاهنامه #۱۳۵ #یزدگرد
پادشاهی یزدگرد بیست سال بود پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت .وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد . رستم ستارهشناس و بیداردل و باهوش بودرستم اطاعت کرد و با سپاه به راه افتاد و بعد از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد . رستم که ستارهشناس بود فهمید که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامهای به برادرش نوشت : از گردش ستارگان فهمیدم که پادشاهی رو به پایان است .
جنگ شروع شد و سه روز ادامه داشت و ایرانیان با کمبود آب روبرو بودند . لب رستم از تشنگی خاکآلود و زبانش چاکچاک شده بود و مردان و اسبان مجبور به خوردن گل تر شدند . رستم همه بزرگان را کشته یافت و بالاخره رستم و سعد به جنگ تنبهتن پرداختند و سعد بر او پیروز شد و او را کشت و بالاخره ایرانیان شکست خوردند بسیاری مردند ویا پراکنده شدند و بقیه سپاه بهسوی شاه ایران آمد درحالیکه سپاه دشمن پشت سرشان بود. آن زمان یزدگرد در بغداد بود که به وی خبر دادند که رستم مرده است . فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندرود به بغداد آمد و اعراب را ازآنجا بیرون کرد و به هامون کشاند . سپس به نزد شاه رفت پس شاه گفت : بهتر است بهسوی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما کمک میکنند پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامهای به ماهوی سوری نوشت ودیگر بزرگان نوشت و یاری خواست تیسفون لشگر کشیده شده نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وقتی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد تکیه زند . پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بود . ماهوی به او نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیشآمده است و شاه بی سپاه اینجاست بیا و تاجوتخت او را تصاحب کن . یزدگرد که از دسیسه ماهوی خبر نداشت با آوای طبل جنگ از خواب پرید . شاه جنگ سختی کرد و فهمید که ماهوی به او کلک زده است بالاخره مجبور به فرار شد و در آسیابی پنهان گشت .وقتی آفتاب زد آسیابان که فرومایه به نام خسرو بود ، آمد و از یزدگرد پرسید : که هستی و اینجا چه میکنی ؟ شاه گفت : من از ایرانیان هستم و در جنگ شکستخوردهام . آسیابان گفت: جز نان کشک چیزی ندارم . شاه گفت : همین خوب است .
@hakimtoosi
پادشاهی یزدگرد بیست سال بود پادشاهی یزدگرد همچنان ادامه داشت تا به شانزدهمین سال رسید در آن زمان عمر که در بین اعراب امیر بود سعد وقاص را فرمانده سپاه کرد و به جنگ یزدگرد فرستاد و بدینسان بخت ساسانیان تیره گشت .وقتی یزدگرد آگاه شد از هر سو سپاه جمع کرد و دستور داد تا پورهرمزد رستم ریاست سپاه را به عهده بگیرد . رستم ستارهشناس و بیداردل و باهوش بودرستم اطاعت کرد و با سپاه به راه افتاد و بعد از یک ماه جنگ در قادسی آغاز شد . رستم که ستارهشناس بود فهمید که این جنگ پایان خوشی ندارد پس نامهای به برادرش نوشت : از گردش ستارگان فهمیدم که پادشاهی رو به پایان است .
جنگ شروع شد و سه روز ادامه داشت و ایرانیان با کمبود آب روبرو بودند . لب رستم از تشنگی خاکآلود و زبانش چاکچاک شده بود و مردان و اسبان مجبور به خوردن گل تر شدند . رستم همه بزرگان را کشته یافت و بالاخره رستم و سعد به جنگ تنبهتن پرداختند و سعد بر او پیروز شد و او را کشت و بالاخره ایرانیان شکست خوردند بسیاری مردند ویا پراکنده شدند و بقیه سپاه بهسوی شاه ایران آمد درحالیکه سپاه دشمن پشت سرشان بود. آن زمان یزدگرد در بغداد بود که به وی خبر دادند که رستم مرده است . فرخ زاد هرمزد باخشم از اروندرود به بغداد آمد و اعراب را ازآنجا بیرون کرد و به هامون کشاند . سپس به نزد شاه رفت پس شاه گفت : بهتر است بهسوی خراسان رویم و بجنگیم چون آنجا من لشگر فراوانی دارم و خاقان چین و ترکان هم به ما کمک میکنند پس شاه با سپاهیان به راه افتاد و نامهای به ماهوی سوری نوشت ودیگر بزرگان نوشت و یاری خواست تیسفون لشگر کشیده شده نگذشت که فرخ زاد هم کشته شد و وقتی ماهوی چنین دید به سرش زد که بر تخت یزدگرد تکیه زند . پهلوانی به نام بیژن در سمرقند بود . ماهوی به او نامه نوشت که ای پهلوان رزمی پیشآمده است و شاه بی سپاه اینجاست بیا و تاجوتخت او را تصاحب کن . یزدگرد که از دسیسه ماهوی خبر نداشت با آوای طبل جنگ از خواب پرید . شاه جنگ سختی کرد و فهمید که ماهوی به او کلک زده است بالاخره مجبور به فرار شد و در آسیابی پنهان گشت .وقتی آفتاب زد آسیابان که فرومایه به نام خسرو بود ، آمد و از یزدگرد پرسید : که هستی و اینجا چه میکنی ؟ شاه گفت : من از ایرانیان هستم و در جنگ شکستخوردهام . آسیابان گفت: جز نان کشک چیزی ندارم . شاه گفت : همین خوب است .
@hakimtoosi
۷.۹k
۱۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.