شاهنامه یزدگرد سوم

#شاهنامه #۱۳۶ #یزدگرد سوم‌
اهوی همه‌جا به دنبال شاه می‌گشت تا اینکه فرستاده‌ای از آسیابان پرس‌وجو کرد . آسیابان گفت : مردی در آسیاب پنهان است با قدی بلند و رخساری چون خورشید با دو ابروی کمانی و چشمانی چون نرگس و تاجی از گوهر بر سر دارد . من به او نان کشکین دادم . او را نزد ماهوی بردند و جریان را گفتند . ماهوی به آسیابان گفت : بشتاب و سر از تنش جدا کن وگرنه من سرت را می‌برم . ماهوی به آسیابان گفت : برو و او را بکش . آسیابان شبانه به آسیاب رفت و گریان و شرمگین نزد شاه رسید و دشنه‌ای به پهلوی شاه زد . آه شاه بلند شد و به خاک افتاد . سواران ماهوی قبای شاه را آوردند و طوق و کفشش را نزد ماهوی بردند . ماهوی دستور داد تا او را به آب اندازند . صبحگاه مردم جسد او را در آب دیدند و خبر به راهبان بردند . تن شهریار را به خشکی بردند و در باغ دخمه‌ای درست کردند و دیبای زرد بر او پوشاندند و دفنش کردند . به ماهوی خبر دادند که شاه مرد و سکوبا و قیس و رهبان روم شاه را در دخمه کردند . ماهوی دستور داد تا کسانی را که شاه را دفن کردند را بکشند .
. وقتی بیژن آگاه شد که ماهوی یزدگرد را کشته است و به‌سوی او می‌آید آشفته شد پس به یاران گفت : شتاب نکنید تا به این‌سوی آب بیاید تا من کین شاه را از او بگیرم. وقتی ماهوی آمد و سپاه بیژن را دید ، ترسید . بیژن به برسام گفت : مراقب باش که ماهوی از جیحون فرار نکند . چشم از او برندار . برسام با سپاه به دنبال ماهوی روان شد و بالاخره خنجری به او زد و او را از اسب به زیر آورد .واو را کشتن البته بیژن هم گناهکار بود و بالاخره او هم سرنوشت بدی داشت و گویند که دیوانه شد و بالاخره خود را کشت و از این به بعد زمان فرمانروایی عمر رسید.



@hakimtoosi
دیدگاه ها (۳)

#شاهنامه‌ #۱۳۷ #پایان ‍ تاریخ انجام شاهنامهوقتی شصت‌وپنج سال...

ایران زیبا

#شاهنامه #۱۳۵ #یزدگردپادشاهی یزدگرد بیست سال بود پادشاهی یزد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط