داداشم بابامو مجبور کرد باهاش شطرنج بازی کنه

داداشم ، بابامو مجبور کرد باهاش شطرنج بازی کنه!

بعد بابام داشت میباخت اسبشو یه خونه اضافی حرکت داد!

داداشم بهش گفت : بابا این اسبه، شتر نیست که !

بابام شطرنج رو ریخت به هم و گفت :

.

.
پاشو برو گمشو پسره بی شعور اگر احترام بزرگی کوچیکی حالیت میشد

این حرفارو نمیزدی همش تقصیر اون مامانته لوس بارت آورده !

زن بیا تحویل بگیر این پسره لاتت رو !!!

بیچاره داداشم دیگه حرفی واسه گفتن نداشت خخخخ
دیدگاه ها (۱۹)

دو گدا در خياباني نزديک واتيکان کنار هم نشسته بودند. يکي صلي...

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ دخترا ﺭﻭ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻦ !!! . . .ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣ...

مردها موجودات عجيبي هستند به محض اينکه ميفهمند دلبسته شان ش...

تو خیابون دیدم نوشته بود : "مردان با غیرت، زنان با حجاب دار...

پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط