داستان مدیر مین چشه؟
داستان مدیر مین چشه؟
(پرش به یک هفته دیگه)
ویو یونا:
هوفففف فردا تولدمه و ۲۵ سالم میشه:) اما شاید باورتون نشه من ده سالی میشه که تولد نگرفتم میگین چرا
(پرش به ده سال پیش)
وقتی که لارا ۱۵ ساله بود و شوگا ۲۰ ساله بود
الامت مامان لارا و شوگا :م.ل
الامت بابای لارا و شوگا:ب.ل
داشتن از شهربازی بر میگشتن.....
ب.ل:هو هو هووووو بچه ها امروز خوش گذشت نه؟(خنده)
+و شوگا و م.ل:آرههههه(خنده)
م.ل و ب.ل:فردا هم چون تولد لارا هست میریم سینما(خنده)
+و شوگا:هورااااا
+بابایی میشه برگردی یه سوالی ازت دارم
ب.ل:(برگشت به پشت)بل....
که یهو ماشینشون چرخید همه جیغ میزدن شوگا لارا رو بغل کرد....
یهو ماشین وایساد و لارا و شوگا سریع از ماشین اومدن بیرون
حتما الان میپرسین مامان و بابای لارا و شوگا چی؟
اونا چون توی یه پل که زیرش اقیانوس بود
با ماشین فرود اومدن.....
آره درست شنیدید:)
از اون موقع به بعد لارا خودش رو مقصر اصلی مرگ مادر و پدرش میدونه و افسردگی شدید داشت بعد پنج سال افسردگی حالش بهتر شد و افسردگیش رفت
اما کابوساش نه....
گریه هاش نه...
شوگا بهش میگفت که مقصر تو نیستی اما لارا به حرفش گوش نمیداد
از اون به بعد دیگه به خودش قول داد که فقط کار کنه و برای خودش تولد نگیره....
لارا خیلی مهربونه و احساساتی اما...
وقتی یاد اون روزا میوفته حالش بد میشه
زخم میره اما...
جاش میمونه:)))))
(فلش بک به حال)
می.سان: رز لندی هام ببخشید که اشکتون رو در آوردم🪐🥹
رفتم صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت فرودگاه
( استایل لارا برای فرودگاه سلاید دو استایل جنی برای فرودگاه اسلاید سه)
رفتم بچه هارو دیدم سلام علیک کردیم و رفتیم توی هواپیما
(بچه ها جنی و جین میدونن که کوک عاشق لارا هست و راستی لارا هم عاشق کوک هست)
از شانس خوبم بغل کوک بودم
هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ گوش دادم
و سیاهی....
ویو کوک:
یهو دیدم لارا خوابش برده و سرش روی شونه های من هست
همون لحظه دوست داشتم اعتراف کنم اما برنامه داشتم پس منم سرمو روی سرش گذاشتم و سیاهی...
جنی: (میزنه به شونه جین) هی جین هیونگ(یواش)
جین:بله(یواش)
جنی:اون دوتا رو(اشاره میکنه به کوک و لارا)
جین:ای خدااااا(خنده و بلند)
جنی:شیششششششششش الان بیدار میشن(میخنده و یواش حرف میزنه)
جنی و جین:خنده
من؟حسودی؟فشار؟
اصلاااااااااااااااااااااااااااااااا
خ
م
ا
ر
ی
(پرش به یک هفته دیگه)
ویو یونا:
هوفففف فردا تولدمه و ۲۵ سالم میشه:) اما شاید باورتون نشه من ده سالی میشه که تولد نگرفتم میگین چرا
(پرش به ده سال پیش)
وقتی که لارا ۱۵ ساله بود و شوگا ۲۰ ساله بود
الامت مامان لارا و شوگا :م.ل
الامت بابای لارا و شوگا:ب.ل
داشتن از شهربازی بر میگشتن.....
ب.ل:هو هو هووووو بچه ها امروز خوش گذشت نه؟(خنده)
+و شوگا و م.ل:آرههههه(خنده)
م.ل و ب.ل:فردا هم چون تولد لارا هست میریم سینما(خنده)
+و شوگا:هورااااا
+بابایی میشه برگردی یه سوالی ازت دارم
ب.ل:(برگشت به پشت)بل....
که یهو ماشینشون چرخید همه جیغ میزدن شوگا لارا رو بغل کرد....
یهو ماشین وایساد و لارا و شوگا سریع از ماشین اومدن بیرون
حتما الان میپرسین مامان و بابای لارا و شوگا چی؟
اونا چون توی یه پل که زیرش اقیانوس بود
با ماشین فرود اومدن.....
آره درست شنیدید:)
از اون موقع به بعد لارا خودش رو مقصر اصلی مرگ مادر و پدرش میدونه و افسردگی شدید داشت بعد پنج سال افسردگی حالش بهتر شد و افسردگیش رفت
اما کابوساش نه....
گریه هاش نه...
شوگا بهش میگفت که مقصر تو نیستی اما لارا به حرفش گوش نمیداد
از اون به بعد دیگه به خودش قول داد که فقط کار کنه و برای خودش تولد نگیره....
لارا خیلی مهربونه و احساساتی اما...
وقتی یاد اون روزا میوفته حالش بد میشه
زخم میره اما...
جاش میمونه:)))))
(فلش بک به حال)
می.سان: رز لندی هام ببخشید که اشکتون رو در آوردم🪐🥹
رفتم صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت فرودگاه
( استایل لارا برای فرودگاه سلاید دو استایل جنی برای فرودگاه اسلاید سه)
رفتم بچه هارو دیدم سلام علیک کردیم و رفتیم توی هواپیما
(بچه ها جنی و جین میدونن که کوک عاشق لارا هست و راستی لارا هم عاشق کوک هست)
از شانس خوبم بغل کوک بودم
هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ گوش دادم
و سیاهی....
ویو کوک:
یهو دیدم لارا خوابش برده و سرش روی شونه های من هست
همون لحظه دوست داشتم اعتراف کنم اما برنامه داشتم پس منم سرمو روی سرش گذاشتم و سیاهی...
جنی: (میزنه به شونه جین) هی جین هیونگ(یواش)
جین:بله(یواش)
جنی:اون دوتا رو(اشاره میکنه به کوک و لارا)
جین:ای خدااااا(خنده و بلند)
جنی:شیششششششششش الان بیدار میشن(میخنده و یواش حرف میزنه)
جنی و جین:خنده
من؟حسودی؟فشار؟
اصلاااااااااااااااااااااااااااااااا
خ
م
ا
ر
ی
۳.۶k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.