تک پارتی
تک پارتی
"زندگی"
ا.ت:شوگااااااا
شوگا:بله
ا.ت:میشه بغلت کنم؟
شوگا:هعی چند بار گفتم اجازه نگیر من متعلق به خودتم و توعم متعلق به منی
ا.ت:شوگاااا
شوگا:ا.ت رو بغلش کردم...اون خیلی بوی خوبی میداد...دلم میخواست بمیرم...نمیتونستم نتابد پیشش باشم...اون یه رعیت بود و من شاهزاده...پدرم خیلی سرزنشم میکرد...مادرم میگفت تو اگه اونو میخوای باید با یه شاهزاده هم ازدواج کنی تا نسل پادشاهی ادامه پیدا کنه...شاید خیلی خیلی کم مادرم درکم میکیرد...ولی مطمئنم نمیکنه...اون یه شاهزاده بود...
شوگا:ا.ت
ا.ت:بله
شوگا:اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
ا.ت:این حرفو نزن تو هیچ وقت قرار نیست بری و منو تنها بزاری
شوگا:ولی اگه...
ا.ت:هیس این حرفو نزن باشه
شوگا:باشه
*بوسه
دو روز بعد
شوگا:پدرم امروز احظارم کرده بود...یه احساس بدی به این ماجرا داشتم...دلشوره تمام وجودم رو فرا گرفته بود...بعد اعلام حضورم اجازه وارد شدن دادن...مادرم و پدرم روی صندلی مخصوصشون نشسته بودن...
پدر شوگا:خوب شد اومدی...اون دختر رعیت رو بیاریدددددددد*داد
شوگا:دیدم ا.ت اومد...اون اینجا چیکار میکنه...اینجا چه خبره...چرا همه مشکوکن
شوگا:پدر اینجا چه خبره...ا.ت اینجا چی کار میکنه
پدر شوگا:یعنی نمیتونیم با عروسمون یه کلام حرف بزنیم؟
شوگا:ودف...امکان نداره پدر و مادرم با این موضوع کنار اومده باشن...مطمئنم یه نقشه ای دارن
پدر شوگا:خب دختر خودتو معرفی کن
ا.ت:من دختر چانگ کیونگ...چانگ ا.ت هستم...۲۲سالمه و در قصر الماس کار میکنم(قصر الماس بخش مخصوص شوگاس)
پدر شوگا:مطمئنم خستهای بیا یه شربت بخور حالت بهتر میشه
ا.ت:خیلی ممنون از لطفتون
ا.ت:لیوان رو از خدمتکار گرفتم...چه خنک بود و مزه خوبی داشت...حالم بهتر شد...*عوق
_شوگا که تا الان نظاره گر اتفاقات بود به سمت ا.ت دوید و اون رو در آغوش خودش کشید...از دهن دختر خون میومد و رنگش پریده بود...
شوگا:ا.ت...ا.تتتتتتتت
ا.ت:شو....گا
شوگا:میرم دکتر خبر کنم چیزیت نمیشه
ا.ت:نه....ن...رو...
شوگا:ا.ت
ا.ت:م...ن....وق...ت.....زیا....دی....ندار...م...
شوگا:ا.ت چیزیت نمیشه خوب میشی
ا.ت:قول....بد..ه.... م...ن....مر....دم....تو.....ب...جای....من....زن....د...گی...کن..ی
شوگا:ولی...
ا.ت:قو....ل....بد...ه
شوگا:قول میدم
_همونجا بود که ا.ت چشم به جهان بست و شوگا رو تنها ول کرد...
۱ماه بعد روز عروسی
شوگا:امروز روز عروسیم با شاهزاده کشور همسایه بود...نمیتونستم....خیلی سخته بدون ا.ت زندگی کنم....بعد از آماده شدن رفتم اتاق ا.ت....دیروز مقداری از اون سم رو برداشتم....ببخشید ا.ت نمیتونم بدون تو زندگی کنم...
_شوگا سم رو خورد و پیش ا.ت رفت
ا.ت:شوگا
شوگا:ا.ت
ا.ت:ولی تو قول داده بودی؟!
شوگا:زندگی بدون تو خیلی سخته ...نمیتونستم
ا.ت:الان دیگه جات امنه
*بغل و بوس
"زندگی"
ا.ت:شوگااااااا
شوگا:بله
ا.ت:میشه بغلت کنم؟
شوگا:هعی چند بار گفتم اجازه نگیر من متعلق به خودتم و توعم متعلق به منی
ا.ت:شوگاااا
شوگا:ا.ت رو بغلش کردم...اون خیلی بوی خوبی میداد...دلم میخواست بمیرم...نمیتونستم نتابد پیشش باشم...اون یه رعیت بود و من شاهزاده...پدرم خیلی سرزنشم میکرد...مادرم میگفت تو اگه اونو میخوای باید با یه شاهزاده هم ازدواج کنی تا نسل پادشاهی ادامه پیدا کنه...شاید خیلی خیلی کم مادرم درکم میکیرد...ولی مطمئنم نمیکنه...اون یه شاهزاده بود...
شوگا:ا.ت
ا.ت:بله
شوگا:اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
ا.ت:این حرفو نزن تو هیچ وقت قرار نیست بری و منو تنها بزاری
شوگا:ولی اگه...
ا.ت:هیس این حرفو نزن باشه
شوگا:باشه
*بوسه
دو روز بعد
شوگا:پدرم امروز احظارم کرده بود...یه احساس بدی به این ماجرا داشتم...دلشوره تمام وجودم رو فرا گرفته بود...بعد اعلام حضورم اجازه وارد شدن دادن...مادرم و پدرم روی صندلی مخصوصشون نشسته بودن...
پدر شوگا:خوب شد اومدی...اون دختر رعیت رو بیاریدددددددد*داد
شوگا:دیدم ا.ت اومد...اون اینجا چیکار میکنه...اینجا چه خبره...چرا همه مشکوکن
شوگا:پدر اینجا چه خبره...ا.ت اینجا چی کار میکنه
پدر شوگا:یعنی نمیتونیم با عروسمون یه کلام حرف بزنیم؟
شوگا:ودف...امکان نداره پدر و مادرم با این موضوع کنار اومده باشن...مطمئنم یه نقشه ای دارن
پدر شوگا:خب دختر خودتو معرفی کن
ا.ت:من دختر چانگ کیونگ...چانگ ا.ت هستم...۲۲سالمه و در قصر الماس کار میکنم(قصر الماس بخش مخصوص شوگاس)
پدر شوگا:مطمئنم خستهای بیا یه شربت بخور حالت بهتر میشه
ا.ت:خیلی ممنون از لطفتون
ا.ت:لیوان رو از خدمتکار گرفتم...چه خنک بود و مزه خوبی داشت...حالم بهتر شد...*عوق
_شوگا که تا الان نظاره گر اتفاقات بود به سمت ا.ت دوید و اون رو در آغوش خودش کشید...از دهن دختر خون میومد و رنگش پریده بود...
شوگا:ا.ت...ا.تتتتتتتت
ا.ت:شو....گا
شوگا:میرم دکتر خبر کنم چیزیت نمیشه
ا.ت:نه....ن...رو...
شوگا:ا.ت
ا.ت:م...ن....وق...ت.....زیا....دی....ندار...م...
شوگا:ا.ت چیزیت نمیشه خوب میشی
ا.ت:قول....بد..ه.... م...ن....مر....دم....تو.....ب...جای....من....زن....د...گی...کن..ی
شوگا:ولی...
ا.ت:قو....ل....بد...ه
شوگا:قول میدم
_همونجا بود که ا.ت چشم به جهان بست و شوگا رو تنها ول کرد...
۱ماه بعد روز عروسی
شوگا:امروز روز عروسیم با شاهزاده کشور همسایه بود...نمیتونستم....خیلی سخته بدون ا.ت زندگی کنم....بعد از آماده شدن رفتم اتاق ا.ت....دیروز مقداری از اون سم رو برداشتم....ببخشید ا.ت نمیتونم بدون تو زندگی کنم...
_شوگا سم رو خورد و پیش ا.ت رفت
ا.ت:شوگا
شوگا:ا.ت
ا.ت:ولی تو قول داده بودی؟!
شوگا:زندگی بدون تو خیلی سخته ...نمیتونستم
ا.ت:الان دیگه جات امنه
*بغل و بوس
۲۱.۰k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.