می شود آنقدر بی تفاوتیت را به رخ من نکشی ؟
می شود آنقدر بی تفاوتیت را به رخ من نکشی ؟
به خدا می دانم برایت مهم نیستم ...
یعنی خودت هم بهتر می دانی که برایم مهم نیستی.
اصلا بگذار در این چند خط تمام خودم باشم ، اینطوری
خیلی هم بهتر است !
اصلا تمام دختر های این دوره و زمانه
کشته و مرده ی تو ! خب ؟ باشد ؟
من قبول کردم .
اصلا من قبول کردم که تو بهترین .
این هم قبول ؟ باشد ؟ این را هم قبول می کنم
که من در حد و اندازه ی تو نیستم ، درست ؟
حالا دیگر تمامت را بردار و از این جا برو .
تو در من تلاطمی می بینی ؟
اصلا وقتی تمام بی توجهی ات را ریختی روی سرم
من مردم ؟ برایم اهمیتی داشت ؟
خب دیگر چه مرگت است نمی دانم !!!
لزومی ندارد خوشبختی ات را تیتر روزنامه ها کنی که ،
دست خوشبختی ات را بگیر و برو یک گوشه ی دنج
زندگی ات را بکن.
من که نشانت دادم شبیه هیچ کسی نیستم.
حتی قبول دارم خاص نبودم ،
پس این رفتارهایت برای
چیست ؟
اگر آرامی پس چرا طوفان به پا می کنی ؟
تو که هیچ چیز در موردم نمی دانی !
پس چرا سعی داری بی تفاوتی هایت
را در چشمانم فرو کنی ؟
اگر عاشقت بودم
اگر تو را می خواستم
آن موقع حق داشتی بازی درآوری !
اما حالا نه ... نمی شود ...
من تنهایی ام را دوست دارم
پس با هم بودنتان را به رخ من نکش .
خودم انتخاب کردم
بدون هیچ اجباری.
من نه مثل دیگران خودم را سر راهت پرت می کنم ،
نه فکر می کنم دُر کمیابی هستی.
دارم یک گوشه در سکوت کامل زندگیم را می کنم .
لطفا گورت را از زندگی من گم کن
و ببر پیش همان کسانی که حلوا حلوایت می کنند.
تو هنوز نفهمیدی که شکسته های وجودم هم
سخت به دست می آیند ...
حالا هِی مرا بکوب ،
مرا نبین و در ذهنت بهانه ی الکی بیاور.
من یک دخترِ احمقِ کله شقم
که خودم را نمی فروشم
و تو این ها را بهتر از هر کسی می دانی !
شهر را گشتی و پیدا نکردی
حالا تصویر مرا به در و دیوار می کوبی
تا خودت را آرام کنی.
اهمیتی نداری عزیز
فقط کمی آن طرف تر
صدایت مزاحم کتاب خواندم می شود...
به خدا می دانم برایت مهم نیستم ...
یعنی خودت هم بهتر می دانی که برایم مهم نیستی.
اصلا بگذار در این چند خط تمام خودم باشم ، اینطوری
خیلی هم بهتر است !
اصلا تمام دختر های این دوره و زمانه
کشته و مرده ی تو ! خب ؟ باشد ؟
من قبول کردم .
اصلا من قبول کردم که تو بهترین .
این هم قبول ؟ باشد ؟ این را هم قبول می کنم
که من در حد و اندازه ی تو نیستم ، درست ؟
حالا دیگر تمامت را بردار و از این جا برو .
تو در من تلاطمی می بینی ؟
اصلا وقتی تمام بی توجهی ات را ریختی روی سرم
من مردم ؟ برایم اهمیتی داشت ؟
خب دیگر چه مرگت است نمی دانم !!!
لزومی ندارد خوشبختی ات را تیتر روزنامه ها کنی که ،
دست خوشبختی ات را بگیر و برو یک گوشه ی دنج
زندگی ات را بکن.
من که نشانت دادم شبیه هیچ کسی نیستم.
حتی قبول دارم خاص نبودم ،
پس این رفتارهایت برای
چیست ؟
اگر آرامی پس چرا طوفان به پا می کنی ؟
تو که هیچ چیز در موردم نمی دانی !
پس چرا سعی داری بی تفاوتی هایت
را در چشمانم فرو کنی ؟
اگر عاشقت بودم
اگر تو را می خواستم
آن موقع حق داشتی بازی درآوری !
اما حالا نه ... نمی شود ...
من تنهایی ام را دوست دارم
پس با هم بودنتان را به رخ من نکش .
خودم انتخاب کردم
بدون هیچ اجباری.
من نه مثل دیگران خودم را سر راهت پرت می کنم ،
نه فکر می کنم دُر کمیابی هستی.
دارم یک گوشه در سکوت کامل زندگیم را می کنم .
لطفا گورت را از زندگی من گم کن
و ببر پیش همان کسانی که حلوا حلوایت می کنند.
تو هنوز نفهمیدی که شکسته های وجودم هم
سخت به دست می آیند ...
حالا هِی مرا بکوب ،
مرا نبین و در ذهنت بهانه ی الکی بیاور.
من یک دخترِ احمقِ کله شقم
که خودم را نمی فروشم
و تو این ها را بهتر از هر کسی می دانی !
شهر را گشتی و پیدا نکردی
حالا تصویر مرا به در و دیوار می کوبی
تا خودت را آرام کنی.
اهمیتی نداری عزیز
فقط کمی آن طرف تر
صدایت مزاحم کتاب خواندم می شود...
۷.۳k
۲۱ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.