(^ ~):
(^_~):
صبح تو تاکسی یکی لباس چارخونه قرمز پوشیده بود پیاده که شد در رو محکم بست
راننده کلهشو درآورد داد زد مرتیکه رومیزی
___________________
یبار تو آبادان خواستم از یکی آدرس بپرسم،یارو با لهجه آبادانی ازم پرسید بچه شهرستانی؟
گفتم چطور! گفت خیلی لهجه ت شبیه تهرانیای برزیل ندیده ست
_________________
رفتم کتابفروشی خواستم وانمود کنم خیلی حالیمه گفتم کتاب ماورای انتگرال رادیکالیسم رو دارید؟
گفت بله
قلبم گرفت
گفتم پس یک جلد خرس مهربون بدید
____________________________
به دوست دخترم گفتم بیا بریم بیرون دلم گرفته
گفت برو به اونی که دلت براش گرفته بگو باهات بیاد
گیر کردیم به خدا از دست این دخترا
خب اون کار داشت به تو گفتم دیگه
_____________________________
امروز به خانمم گفتم «بذار غیر از تو، یه نفر دیگه رو هم خوشبخت کنم»
و فهمیدم نه تنها چشم دیدن خوشبختی بقیه رو نداره بلکه دستش هم بسیار سنگینه
_____________________________
صبح تو تاکسی یکی لباس چارخونه قرمز پوشیده بود پیاده که شد در رو محکم بست
راننده کلهشو درآورد داد زد مرتیکه رومیزی
___________________
یبار تو آبادان خواستم از یکی آدرس بپرسم،یارو با لهجه آبادانی ازم پرسید بچه شهرستانی؟
گفتم چطور! گفت خیلی لهجه ت شبیه تهرانیای برزیل ندیده ست
_________________
رفتم کتابفروشی خواستم وانمود کنم خیلی حالیمه گفتم کتاب ماورای انتگرال رادیکالیسم رو دارید؟
گفت بله
قلبم گرفت
گفتم پس یک جلد خرس مهربون بدید
____________________________
به دوست دخترم گفتم بیا بریم بیرون دلم گرفته
گفت برو به اونی که دلت براش گرفته بگو باهات بیاد
گیر کردیم به خدا از دست این دخترا
خب اون کار داشت به تو گفتم دیگه
_____________________________
امروز به خانمم گفتم «بذار غیر از تو، یه نفر دیگه رو هم خوشبخت کنم»
و فهمیدم نه تنها چشم دیدن خوشبختی بقیه رو نداره بلکه دستش هم بسیار سنگینه
_____________________________
۶.۰k
۱۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.