ایدل جذاب من قسمت پانزدهم:))
ایدل جذاب من قسمت پانزدهم:))
بیشتر از این طاقت نداشت
تهیونگ هنوز به صفحه گوشی زل زده بود
که کوک بهش زنگ زد
الوووو
_ ته روبه رو تو نگا کن
تهیونگ بلافاصله سرشو بلند کرد و روبه روش و دید
خیلی ذوق زده شد بالاخره چراغ سبز شد و ماشینا ایستادن برای تهیونگ انگار زمانم ایستاده بود تا اونا دوباره به آغوش هم پناه ببرن
هر دو بدو بدو به سمت هم هجوم بردن خواسته تمام کائنات و مخصوصا قلب خودشون و برآورده کردن
دلم برات تنگ شده بود هق
_ منم همینطور دیگه نمیزارم جایی بری پسر کوچولوم
هر دوتا شون اشکیایی از جنس شوق میریختن( میخواستم قشنگه بشه🙂)
_ بریم ؟
اره
وقتی داشتن دست تو دست هم قدم میزدن ابر ها شروع به باریدن کردن
یه جایی خوندم وقتی بارون میاد و زوجی کنار هم باشن ابرا و آسمون برای اون زوج خوشحالن و براشون اشک شوق میریزن
_ واقعا ؟ از کجا خوندیش؟
توی دفترچه خاطراتم
_ شاعرم هستی و خبر نداریم ؟
بله دیگه
_قشنگ بچسب بهم سردمه
واییی خداا ( با خنده ) خرگوش پشمالو ی من چه نرمه
_ یاااااا
ببخشید
صورت ته رو توی دستاش گرفت و به چشمایی که از ذوق آشتی شون برق میمیزد نگاه کرد
تهیونگ دیگه نخندید
_ زخمت چطوره
پانسمانش نکردم
_ چراااا ( با داد) نمیگی عفونت میکنه ها؟
خب........ میخواستم تو برام پانسمان کنی
_ ببخشید
و یه قطره اشک به سمت پایین حرکت کرد و از چشم ته دور نموند با دستاش اشکای مرد شو پاک میکنه و میگه
تو زیباترین اتفاقی بودی که توی زندگیم افتاد
_ الهی من فدات بشم
سرده بیا سریع بریم
_ باشه
و......
قول میدم زود بنویسم
بیشتر از این طاقت نداشت
تهیونگ هنوز به صفحه گوشی زل زده بود
که کوک بهش زنگ زد
الوووو
_ ته روبه رو تو نگا کن
تهیونگ بلافاصله سرشو بلند کرد و روبه روش و دید
خیلی ذوق زده شد بالاخره چراغ سبز شد و ماشینا ایستادن برای تهیونگ انگار زمانم ایستاده بود تا اونا دوباره به آغوش هم پناه ببرن
هر دو بدو بدو به سمت هم هجوم بردن خواسته تمام کائنات و مخصوصا قلب خودشون و برآورده کردن
دلم برات تنگ شده بود هق
_ منم همینطور دیگه نمیزارم جایی بری پسر کوچولوم
هر دوتا شون اشکیایی از جنس شوق میریختن( میخواستم قشنگه بشه🙂)
_ بریم ؟
اره
وقتی داشتن دست تو دست هم قدم میزدن ابر ها شروع به باریدن کردن
یه جایی خوندم وقتی بارون میاد و زوجی کنار هم باشن ابرا و آسمون برای اون زوج خوشحالن و براشون اشک شوق میریزن
_ واقعا ؟ از کجا خوندیش؟
توی دفترچه خاطراتم
_ شاعرم هستی و خبر نداریم ؟
بله دیگه
_قشنگ بچسب بهم سردمه
واییی خداا ( با خنده ) خرگوش پشمالو ی من چه نرمه
_ یاااااا
ببخشید
صورت ته رو توی دستاش گرفت و به چشمایی که از ذوق آشتی شون برق میمیزد نگاه کرد
تهیونگ دیگه نخندید
_ زخمت چطوره
پانسمانش نکردم
_ چراااا ( با داد) نمیگی عفونت میکنه ها؟
خب........ میخواستم تو برام پانسمان کنی
_ ببخشید
و یه قطره اشک به سمت پایین حرکت کرد و از چشم ته دور نموند با دستاش اشکای مرد شو پاک میکنه و میگه
تو زیباترین اتفاقی بودی که توی زندگیم افتاد
_ الهی من فدات بشم
سرده بیا سریع بریم
_ باشه
و......
قول میدم زود بنویسم
۴.۱k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.