part: ¹⁴
part: ¹⁴
اکس دیوونه من
هانا: قبوله..
یه نگاه بهم کرد که منظورشو گرفتم...
ا.ت: تو فقط ولش کن.. دیگه نزدیکمم نمیشه..
کوک: اوممم.. معامله خوبیه هانا.. یونگی.. بذارش بره
یونگی: اوک
هانا رو اروم بردم سمت در بهم اروم گف
هانا: از شماره مخفیم بهت پیام میدم..
ا.ت: اوک.. خیلی درد داری؟
هانا: نه.. اوکیم..
(هانا از عمارت رفت بیرون)
کوک: با بادیگارد برو بالا تو دفترم شخصیم...
دوساعت دیگه میام پیشت..
ا.ت: اوکی..
با بادیگاردش رفتم بالا.. چه هیکلیم ساخته بود.. رفتم دفتر شخصی کوک.. درو از پشت قفل کرد رفت.. وا.. ینی چی؟
رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.. چقد راحت بود.. گوشیمو دراوردم باهاش رفتم تو اینستا... بعداز نیم ساعت خسته شدم گوشیو گذاشتم کنار.. به سرم زد یکم برم فضولی کونم.. به هر حال که نمیفهمه..
اول اتاقو چک کردم.. دیدم هیچ دوربین مخفی نداره.. خیالم راحت شد رفتم سمت میزش.. اروم اروم پرونده هاشو نگا میکردم..
یهو پرونده ته ایل رو دیدم.. وات؟ چرا اینجاس؟ بازش کردم کل زندگیش تویه اون دفتر ⁴ ورقه ای بود.. ودف... نشستم خوندم..
بیخیالش شدم بستمش و همه چیو گذاشتم سر جاش.. اصن به من چه؟ هوففففف...
بعد از ¹⁴ مین درو باز کردن و کلی غذا اوردن داخل.. برگام ریخت.. جونگکوک کجاس پس؟
نشستم یکم از دوکبوکی و جاجانگمیون خوردم.. بعدش دیگه ادامه ندادم.. اومدن ضرفارو بردن.. اینا خسته نمیشن؟
بعداز ¹ ساعت مستر جئون تشریف اوردن
کوک: پرنسس جئون چیشده؟
ا.ت: هیچی.. فقط.. میشه بریم عمارت؟
پاشد اومدم لبمو اروم بوسید و گف
کوک: فعلا یکم کار دارم... میتونی بری تو سازمان بچرخی.. ⁹ تا بادیگارد مصلح همراهت میفرستم..
ا.ت: اوووو.. چخبره.. یکی باشه کافیه..
کوک: نه اگ میخوای بری باید به حرفم گثش کنی.. میری؟
ا.ت: هیییی.. باشه..
رفتم بیرون ⁹ تا بادیگارد مصلح هیکلی اومدن
کنارم و باهام راه میرفتن... همشون حتی نگاهم نمیکردن بهم.. بله دیگه جناب جئون خوب تربیتشون کرده... هییییییی
بعداز ² ساعت خسته شدم برگشتم دفتر کوک
رفتم تو سرش تو لپ تاپش بود... تا منو دید گف
کوک: یه ساعت دیگه میریم... میخوای یکم چرت بزن..
ا.ت: اینجا تخت هس؟
کوک: ارع.. پشت در این کمد یه اتاق مخفیه... برو اونجا یکم استراحت کن
ا.ت: اوک...
رفتم تویه اتاقش عررررررررررررررررررررررررر
چه ویویی داشتتتت... چقدم خوش سلیقه ستتتت...ولی.. چرا کلا تمش مشکیه؟ هییییییی... بیخیال.. رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو روی خودم کشیدم و چشامو بستم........
اکس دیوونه من
هانا: قبوله..
یه نگاه بهم کرد که منظورشو گرفتم...
ا.ت: تو فقط ولش کن.. دیگه نزدیکمم نمیشه..
کوک: اوممم.. معامله خوبیه هانا.. یونگی.. بذارش بره
یونگی: اوک
هانا رو اروم بردم سمت در بهم اروم گف
هانا: از شماره مخفیم بهت پیام میدم..
ا.ت: اوک.. خیلی درد داری؟
هانا: نه.. اوکیم..
(هانا از عمارت رفت بیرون)
کوک: با بادیگارد برو بالا تو دفترم شخصیم...
دوساعت دیگه میام پیشت..
ا.ت: اوکی..
با بادیگاردش رفتم بالا.. چه هیکلیم ساخته بود.. رفتم دفتر شخصی کوک.. درو از پشت قفل کرد رفت.. وا.. ینی چی؟
رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.. چقد راحت بود.. گوشیمو دراوردم باهاش رفتم تو اینستا... بعداز نیم ساعت خسته شدم گوشیو گذاشتم کنار.. به سرم زد یکم برم فضولی کونم.. به هر حال که نمیفهمه..
اول اتاقو چک کردم.. دیدم هیچ دوربین مخفی نداره.. خیالم راحت شد رفتم سمت میزش.. اروم اروم پرونده هاشو نگا میکردم..
یهو پرونده ته ایل رو دیدم.. وات؟ چرا اینجاس؟ بازش کردم کل زندگیش تویه اون دفتر ⁴ ورقه ای بود.. ودف... نشستم خوندم..
بیخیالش شدم بستمش و همه چیو گذاشتم سر جاش.. اصن به من چه؟ هوففففف...
بعد از ¹⁴ مین درو باز کردن و کلی غذا اوردن داخل.. برگام ریخت.. جونگکوک کجاس پس؟
نشستم یکم از دوکبوکی و جاجانگمیون خوردم.. بعدش دیگه ادامه ندادم.. اومدن ضرفارو بردن.. اینا خسته نمیشن؟
بعداز ¹ ساعت مستر جئون تشریف اوردن
کوک: پرنسس جئون چیشده؟
ا.ت: هیچی.. فقط.. میشه بریم عمارت؟
پاشد اومدم لبمو اروم بوسید و گف
کوک: فعلا یکم کار دارم... میتونی بری تو سازمان بچرخی.. ⁹ تا بادیگارد مصلح همراهت میفرستم..
ا.ت: اوووو.. چخبره.. یکی باشه کافیه..
کوک: نه اگ میخوای بری باید به حرفم گثش کنی.. میری؟
ا.ت: هیییی.. باشه..
رفتم بیرون ⁹ تا بادیگارد مصلح هیکلی اومدن
کنارم و باهام راه میرفتن... همشون حتی نگاهم نمیکردن بهم.. بله دیگه جناب جئون خوب تربیتشون کرده... هییییییی
بعداز ² ساعت خسته شدم برگشتم دفتر کوک
رفتم تو سرش تو لپ تاپش بود... تا منو دید گف
کوک: یه ساعت دیگه میریم... میخوای یکم چرت بزن..
ا.ت: اینجا تخت هس؟
کوک: ارع.. پشت در این کمد یه اتاق مخفیه... برو اونجا یکم استراحت کن
ا.ت: اوک...
رفتم تویه اتاقش عررررررررررررررررررررررررر
چه ویویی داشتتتت... چقدم خوش سلیقه ستتتت...ولی.. چرا کلا تمش مشکیه؟ هییییییی... بیخیال.. رفتم روی تخت دراز کشیدم پتو روی خودم کشیدم و چشامو بستم........
۶.۷k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.