عشق بازی بود ومن بازیچه ی ناچیز تو

عشق ، بازی بود ومن ، بازیچه ی ناچیز تو
کیش و ماتم کرد ، شطرنج غرورآمیز تو

بارها گفتم بهارم طی شد ، اما روزگار
بست پایم را ، به زنجیر غم پاییز تو

شوق رویش در نگاهم را ، نگاهت حس نکرد
گل نرویید از دلم ، در باغ حاصل خیز تو

جنبش مشروطه ی عشقم ، به ناکامی کشید
بی خبر چون بود ، از سردارخود ، تبریز تو

باز می رنجی و می رنجانی ام، با نام عشق
آنچه می گویم شود ، ایراد و دستاویز تو

تا پلنگ برکه باشی ، بازتابی زخمی ام
سرخ و خون آلود ، از چنگال خشم تیز تو

مات تنهایی خود شد ، شاه بازی عاقبت
محو شد نقش سفیدش ، در سیاه میز تو.
دیدگاه ها (۱)

#حال من دست خودم نیست،#نبین آرامم مثل پاییزم و یکباره بهم می...

به لب لبخند و با چشم سیاهت دلبری داریبنازم چشم مستت را که در...

من نمیدانم چرا این دل شده رسوای توآ شنای هر شب من ،من شدم ش...

شب بخیر دوستای گلم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط