عشق ، بازی بود ومن ، بازیچه ی ناچیز تو
عشق ، بازی بود ومن ، بازیچه ی ناچیز تو
کیش و ماتم کرد ، شطرنج غرورآمیز تو
بارها گفتم بهارم طی شد ، اما روزگار
بست پایم را ، به زنجیر غم پاییز تو
شوق رویش در نگاهم را ، نگاهت حس نکرد
گل نرویید از دلم ، در باغ حاصل خیز تو
جنبش مشروطه ی عشقم ، به ناکامی کشید
بی خبر چون بود ، از سردارخود ، تبریز تو
باز می رنجی و می رنجانی ام، با نام عشق
آنچه می گویم شود ، ایراد و دستاویز تو
تا پلنگ برکه باشی ، بازتابی زخمی ام
سرخ و خون آلود ، از چنگال خشم تیز تو
مات تنهایی خود شد ، شاه بازی عاقبت
محو شد نقش سفیدش ، در سیاه میز تو.
کیش و ماتم کرد ، شطرنج غرورآمیز تو
بارها گفتم بهارم طی شد ، اما روزگار
بست پایم را ، به زنجیر غم پاییز تو
شوق رویش در نگاهم را ، نگاهت حس نکرد
گل نرویید از دلم ، در باغ حاصل خیز تو
جنبش مشروطه ی عشقم ، به ناکامی کشید
بی خبر چون بود ، از سردارخود ، تبریز تو
باز می رنجی و می رنجانی ام، با نام عشق
آنچه می گویم شود ، ایراد و دستاویز تو
تا پلنگ برکه باشی ، بازتابی زخمی ام
سرخ و خون آلود ، از چنگال خشم تیز تو
مات تنهایی خود شد ، شاه بازی عاقبت
محو شد نقش سفیدش ، در سیاه میز تو.
۷۲۳
۱۷ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.