the day i saw you
the day i saw you
part:5
`شاید عشق چیزی نباشد جز قدر دانی از خوشی`
Daddy Gorio_Anore de Balzac
آروم دستش رو روی سنگ قبر کشید براش خیلی سخت بود که عزیزش رو از دست بده؛
سانزو:میدونی که دلم برات تنگ شده و اینکه اگه ا/ت نبود تا الان مرده بودم!
آهی کشید و بخاطر سردی هوا بخار نفس های اون داخل قبرستان متروکه معلوم بود.
سانزو:اون دختر خوب و دوست داشتنیه هر وقت اون رو میبینم به یاد تو میوفتم ولی..
انگار برای گفتن حرف بعدیش تردید داشت،نمیخواست اون رو بگه یا از گفتنش میترسید.
سانزو:مهم نیست بعدا برات میگم
بلند و بوسه ای به سنگ قبر زد با قدم های بلند از قبرستان خارج شد.نگاهی به خیابون های سرد انداخت که گه گاهی ماشین هایی رد میشد اون از فصل پاییز متنفر بود چون بهش حس تنهایی رو میداد.بی اهمیت به زمین و زمان به سمت خونش راه افتاد.
پرش مکانی به خونه ا/ت
خسته و بی حال خودش رو روی کاناپه انداخت بیرون خیلی هوا سرد بود از دانشگاه متنفر بود و هر روز باید اون رو تحمل میکرد البته دیگه استرسی به خاطر سرزنش شدن نداشت فقط خواهرش اون رو بخاطر نمره هاش سرزنش میکرد که اونم رفته بود الان مونده بود خودش و خودش؛داخل همین افکار بود که صدای زنگ گوشیش به خودش اومد با دیدن مخاطبی که زنگ زده بود چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.
part:5
`شاید عشق چیزی نباشد جز قدر دانی از خوشی`
Daddy Gorio_Anore de Balzac
آروم دستش رو روی سنگ قبر کشید براش خیلی سخت بود که عزیزش رو از دست بده؛
سانزو:میدونی که دلم برات تنگ شده و اینکه اگه ا/ت نبود تا الان مرده بودم!
آهی کشید و بخاطر سردی هوا بخار نفس های اون داخل قبرستان متروکه معلوم بود.
سانزو:اون دختر خوب و دوست داشتنیه هر وقت اون رو میبینم به یاد تو میوفتم ولی..
انگار برای گفتن حرف بعدیش تردید داشت،نمیخواست اون رو بگه یا از گفتنش میترسید.
سانزو:مهم نیست بعدا برات میگم
بلند و بوسه ای به سنگ قبر زد با قدم های بلند از قبرستان خارج شد.نگاهی به خیابون های سرد انداخت که گه گاهی ماشین هایی رد میشد اون از فصل پاییز متنفر بود چون بهش حس تنهایی رو میداد.بی اهمیت به زمین و زمان به سمت خونش راه افتاد.
پرش مکانی به خونه ا/ت
خسته و بی حال خودش رو روی کاناپه انداخت بیرون خیلی هوا سرد بود از دانشگاه متنفر بود و هر روز باید اون رو تحمل میکرد البته دیگه استرسی به خاطر سرزنش شدن نداشت فقط خواهرش اون رو بخاطر نمره هاش سرزنش میکرد که اونم رفته بود الان مونده بود خودش و خودش؛داخل همین افکار بود که صدای زنگ گوشیش به خودش اومد با دیدن مخاطبی که زنگ زده بود چشم هاش رو توی حدقه چرخوند.
۶.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.