WISH MEET YOU
WISH MEET YOU
PART 16
ویو روز بعد
ادمین. ا/ت صبح زود بیدار شد و لباس هایی که خوب نشسته بود رو برداشت و به سمت چشمه رفت و این بار با دقت بیشتری لباس ها رو شست هوا سرد بود این باعث میشد آب چشمه هم از حالت عادی سردتر باشه دست های ا/ت از سرما قرمز شد بود مخصوصاً نوک بینیش.. این هوای سرد نشوند دهند این بود که پاییز امسال قرار بارون زیادی بباره و هوا سردتر از سال های گذشته باشه.... ا/ت زود لباس ها رو شست و به عمارت برگشت و لباس ها رو برد داخل و روی بندآویز پهن کرد و این در حالی بود که خودش از سرما میلرزید..... همین که ا/ت از اتاقی که لباس ها رو پهن کرده بود ومد بیرون جونگ کوک رو، روبه روی خودش دید که سریع تعظیم کرد جونگ کوک نگاه کوتاهی به ا/ت انداخت و فهمید که داره میلرزه...
جونگ کوک. چرا میلرزی ؟
ا/ت. بیرون بودم ارباب... لباس ها رو میشستم
جونگ کوک. خودت رو گرم کن سرما نخوری ما اینجا خدمتکار مریض نمبخایم
ا/ت. چشم ارباب (تعظیم
جونگ کوک ( رفت داخل انبار.. هروقت دلش برای خواهرش تنگ میشد میرفت اونجا... ون انبار زمانی به اصطلاح مخفیگاه جونگ کوک و خواهرش بود... هر وقت جونگ کوک از چیزی ناراحت بود ونجا میشست و درحالی که کل عمارت دنبالش میگشتن خواهرش با خونسردی تمام به انبار میومد و جونگ کوک رو دل داری میداد آخرین باری که باهم به ون انبار رفته بودند روز تولد 18 سالگی خواهرش بود یعنی دقیقا همون روزی مرد.. فردای ون روز قرار بود خواهر جونگ کوک با ارباب روستای مجاور ازدواج کنه خواهرش این ازدواج رو نمیخاست و و گوشه ای توی انبار نشسته بود و گریه میکرد که جونگکوک ومد پیشش و بهش دل داری داد و در اخر بهش قول داد که نزاره به زور ازدواج کنه اما حیف که عمر خواهر پاک و معصومش برای قایم شدن پشت برادر بزرگترش نرسید و جلوی چشمای برادرش کشته شد..
ا/ت لباسش رو عوض کرد و وقتی گرم شد به همراه اجوما میز صبحانه رو چید عمارت کم کم داشت سرد میشد و هیزم شومینه تقریبا تموم شد بود خدمتکار های مرد هم به باغ رفته بودند تا محصولشون رو جمع کنن و هیچ مردی جز جونگ کوک تو عمارت نبود...
یکی از خدمتکارا . ا/ت میری از انبار چندتا هیزم بیاری زیاد سنگین نیستن
ا/ت. اره الان میرم ( ا/ت رفت تو انبار و دنبال هیزم میگشت و بعد از چند لحظه جستجو پیداشون کرد اما هیزم های طبقه پایین تموم شده بودند و ون باید از طبقه بالایی هیزم بر میداشت ا/ت چند بار پرید تا هیزم بر داره و موفق هم شد اما همین که یکی برداشت باقی چندتا هیزم از بالا افتادند ا/ت نتونست واکنشی نشون بده اما جونگ کوک که از همون اول با فاصله از ا/ت نشسته بود و ون رو دیده بود متوجه لرزش هیزم ها شد و سریع دویید سمتش و دستش رو گرفت و کشید سمت خودش..
جونگ کوک. هواست کجاس دختر الان خودتو به کشتن داده بودی میدونی اگه یکیش بخوره تو سرت باید غزل خدافظی تو بخونی؟
ا/ت. ب. ببخشید ارباب..
جونگ کوک. قدت نمیرسه از بقیه کمک بخواه
ا/ت. مرد ها باغ رفتن و اجوما بقیه داخل کار داشتن و من ومدم که ببرم کسی نبود که کمکم کنه ارباب
جونگ کوک. ا(نفس عمیقی کشید و به ا/ت خیره شد)
جونگ کوک. دوباره خواستی بیای اینجا هیزم برداری با یکی بیا که قدش از تو بلندتر باشه. ا/ت. چشم
جونگ کوک. ( هیزم هایی که افتاده بودند رو گذاشت طبقه پایین و چند تای دیگه رو خودش برداشت
جونگ کوک. هعی بی هواس اگه اینجا کاری نداری بریم بیرون ( کاملا جدی
ا/ت. ن. نه کاری ندارم... ( خواست هیزم ها رو از جونگ کوک بگیره اما ون بهش نداد
جونگ کوک. واقعا فکر کردی میتونی این ها رو بیاری؟ این سنگین تر از چیزیه که میبینی
ا/ت. بله مطمنم ارباب
جونگ کوک. خیل خوب بگیر ( جونگ کوک همین که هیزم ها رو داد دست ا/ت کمر ا/ت به سمت پایین خم شد و چندتاشون هم از دستش افتاد
جونگ کوک. ( پوزخند زد) هنوزم مطمنی ؟ ( هیزم ها رو از ا/ت گرفت و رفت سمت در و ا/ت فقط با تعجب نگاش میکرد
جونگ کوک. میخای همونجا واستیم ؟ بیا دیگه
ا/ت. ب. بله چشم ومدم ( دنبال جونگ کوک راه افتاد و رفتند داخل....
ادامه دارد......
PART 16
ویو روز بعد
ادمین. ا/ت صبح زود بیدار شد و لباس هایی که خوب نشسته بود رو برداشت و به سمت چشمه رفت و این بار با دقت بیشتری لباس ها رو شست هوا سرد بود این باعث میشد آب چشمه هم از حالت عادی سردتر باشه دست های ا/ت از سرما قرمز شد بود مخصوصاً نوک بینیش.. این هوای سرد نشوند دهند این بود که پاییز امسال قرار بارون زیادی بباره و هوا سردتر از سال های گذشته باشه.... ا/ت زود لباس ها رو شست و به عمارت برگشت و لباس ها رو برد داخل و روی بندآویز پهن کرد و این در حالی بود که خودش از سرما میلرزید..... همین که ا/ت از اتاقی که لباس ها رو پهن کرده بود ومد بیرون جونگ کوک رو، روبه روی خودش دید که سریع تعظیم کرد جونگ کوک نگاه کوتاهی به ا/ت انداخت و فهمید که داره میلرزه...
جونگ کوک. چرا میلرزی ؟
ا/ت. بیرون بودم ارباب... لباس ها رو میشستم
جونگ کوک. خودت رو گرم کن سرما نخوری ما اینجا خدمتکار مریض نمبخایم
ا/ت. چشم ارباب (تعظیم
جونگ کوک ( رفت داخل انبار.. هروقت دلش برای خواهرش تنگ میشد میرفت اونجا... ون انبار زمانی به اصطلاح مخفیگاه جونگ کوک و خواهرش بود... هر وقت جونگ کوک از چیزی ناراحت بود ونجا میشست و درحالی که کل عمارت دنبالش میگشتن خواهرش با خونسردی تمام به انبار میومد و جونگ کوک رو دل داری میداد آخرین باری که باهم به ون انبار رفته بودند روز تولد 18 سالگی خواهرش بود یعنی دقیقا همون روزی مرد.. فردای ون روز قرار بود خواهر جونگ کوک با ارباب روستای مجاور ازدواج کنه خواهرش این ازدواج رو نمیخاست و و گوشه ای توی انبار نشسته بود و گریه میکرد که جونگکوک ومد پیشش و بهش دل داری داد و در اخر بهش قول داد که نزاره به زور ازدواج کنه اما حیف که عمر خواهر پاک و معصومش برای قایم شدن پشت برادر بزرگترش نرسید و جلوی چشمای برادرش کشته شد..
ا/ت لباسش رو عوض کرد و وقتی گرم شد به همراه اجوما میز صبحانه رو چید عمارت کم کم داشت سرد میشد و هیزم شومینه تقریبا تموم شد بود خدمتکار های مرد هم به باغ رفته بودند تا محصولشون رو جمع کنن و هیچ مردی جز جونگ کوک تو عمارت نبود...
یکی از خدمتکارا . ا/ت میری از انبار چندتا هیزم بیاری زیاد سنگین نیستن
ا/ت. اره الان میرم ( ا/ت رفت تو انبار و دنبال هیزم میگشت و بعد از چند لحظه جستجو پیداشون کرد اما هیزم های طبقه پایین تموم شده بودند و ون باید از طبقه بالایی هیزم بر میداشت ا/ت چند بار پرید تا هیزم بر داره و موفق هم شد اما همین که یکی برداشت باقی چندتا هیزم از بالا افتادند ا/ت نتونست واکنشی نشون بده اما جونگ کوک که از همون اول با فاصله از ا/ت نشسته بود و ون رو دیده بود متوجه لرزش هیزم ها شد و سریع دویید سمتش و دستش رو گرفت و کشید سمت خودش..
جونگ کوک. هواست کجاس دختر الان خودتو به کشتن داده بودی میدونی اگه یکیش بخوره تو سرت باید غزل خدافظی تو بخونی؟
ا/ت. ب. ببخشید ارباب..
جونگ کوک. قدت نمیرسه از بقیه کمک بخواه
ا/ت. مرد ها باغ رفتن و اجوما بقیه داخل کار داشتن و من ومدم که ببرم کسی نبود که کمکم کنه ارباب
جونگ کوک. ا(نفس عمیقی کشید و به ا/ت خیره شد)
جونگ کوک. دوباره خواستی بیای اینجا هیزم برداری با یکی بیا که قدش از تو بلندتر باشه. ا/ت. چشم
جونگ کوک. ( هیزم هایی که افتاده بودند رو گذاشت طبقه پایین و چند تای دیگه رو خودش برداشت
جونگ کوک. هعی بی هواس اگه اینجا کاری نداری بریم بیرون ( کاملا جدی
ا/ت. ن. نه کاری ندارم... ( خواست هیزم ها رو از جونگ کوک بگیره اما ون بهش نداد
جونگ کوک. واقعا فکر کردی میتونی این ها رو بیاری؟ این سنگین تر از چیزیه که میبینی
ا/ت. بله مطمنم ارباب
جونگ کوک. خیل خوب بگیر ( جونگ کوک همین که هیزم ها رو داد دست ا/ت کمر ا/ت به سمت پایین خم شد و چندتاشون هم از دستش افتاد
جونگ کوک. ( پوزخند زد) هنوزم مطمنی ؟ ( هیزم ها رو از ا/ت گرفت و رفت سمت در و ا/ت فقط با تعجب نگاش میکرد
جونگ کوک. میخای همونجا واستیم ؟ بیا دیگه
ا/ت. ب. بله چشم ومدم ( دنبال جونگ کوک راه افتاد و رفتند داخل....
ادامه دارد......
- ۴۵.۲k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط