پارت
پارت 53
(ارشام )
بعد از این که غذا مون رو خوردیم یکم نشستیم و رفتیم توی
ماشین من . بعد یهو رادوین گفت : میگم وسط خیابون که
نمیشه درست فکر کرد ببینیم چی به کجا بوده که . بیاین بریم
خونه ما .
من : راست میگه خانوما مون هم که امشب دور هم هستن
چرا ما سه تا نباشیم ؟
متین : خب باشه بریم خونه رادوین
رادوین : ولی من سر یه چیزی میترسم.
متین : چی؟؟
رادوین : اون سه تا دختر تنها هستن . یکم سرشون میترسم
من : اونا رو که میشناسی هر سه شون انقدر لجباز هستن که
حرف ما رو قبول نکنند . فوقش بهشون سفارشات لازم رو
میکنیم و هر دفعه زنگ هم بهشون میزنیم .
رادوین : خب باشه بیاین بریم .
چون که هر سه مون ماشین آورده بودیم قرار شد جدا از هم
بریم . توی راه هی به صندلی عقب نگاه میکردم . به اون
دستمال سفید رنگی که اون خنجر توش بود . بد جور توی فکر
بودم . تصمیم گرفتم یه آهنگ بزارم تا حواسم رو جمع کنم و از
این حال و هوا بیام بیرون .
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
(رادوین )
هنوز هم با این که آرشام بهم دل گرمی داده بود بازم دلم شور
میزد . نگران نفس بودم . خب آخه اون خون آشام که فقط با
زن و زندگی من کار داشت . یا بهتره بگم با ترنم و هلیا کمتر .
نگران هر سه شون بودم . واسه ی این که آروم بشم تصمیم
گرفتم یه زنگ به نفس بزنم . بعد از سه بوق جواب داد :
نفس : سلامممممم
من : سلام . چطورییی
نفس : بهتر از این نمیشم .
من : هی هی بدون من خوشی ؟؟؟
نفس : بدون شما که اصلا و ابدا خوش نمیگذره ولی الانم
داره خوش میگذره گیر نده لطفا . 😊 😊
من : نفسم پشت فرمونم نمیتونم زیاد حرف بزنم . ببین همین
الان برو در ها رو قفل کن پنجره ها رو هم ببند مواظب خودت
هم باش . زیاد هم شیطونی نکن
نفس : چشممممم بابایی
من : هااان ؟؟؟ بابایی از کجا آوردی
نفس : آخه اصولا بابا ها همیشه از این سفارش ها میکنن
من : برو برو این کار ها رو که گفتم انجام بده انقدر چرب
زبونی نکن . کاری ندادی؟؟
نفس : نه خدافظ
من : خدافظ
بعد از این که باهاش حرف زدم انگار یکم آروم تر شدم .
انگار یه یاری از روی دوشم برداشته شد ...
(ارشام )
بعد از این که غذا مون رو خوردیم یکم نشستیم و رفتیم توی
ماشین من . بعد یهو رادوین گفت : میگم وسط خیابون که
نمیشه درست فکر کرد ببینیم چی به کجا بوده که . بیاین بریم
خونه ما .
من : راست میگه خانوما مون هم که امشب دور هم هستن
چرا ما سه تا نباشیم ؟
متین : خب باشه بریم خونه رادوین
رادوین : ولی من سر یه چیزی میترسم.
متین : چی؟؟
رادوین : اون سه تا دختر تنها هستن . یکم سرشون میترسم
من : اونا رو که میشناسی هر سه شون انقدر لجباز هستن که
حرف ما رو قبول نکنند . فوقش بهشون سفارشات لازم رو
میکنیم و هر دفعه زنگ هم بهشون میزنیم .
رادوین : خب باشه بیاین بریم .
چون که هر سه مون ماشین آورده بودیم قرار شد جدا از هم
بریم . توی راه هی به صندلی عقب نگاه میکردم . به اون
دستمال سفید رنگی که اون خنجر توش بود . بد جور توی فکر
بودم . تصمیم گرفتم یه آهنگ بزارم تا حواسم رو جمع کنم و از
این حال و هوا بیام بیرون .
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
(رادوین )
هنوز هم با این که آرشام بهم دل گرمی داده بود بازم دلم شور
میزد . نگران نفس بودم . خب آخه اون خون آشام که فقط با
زن و زندگی من کار داشت . یا بهتره بگم با ترنم و هلیا کمتر .
نگران هر سه شون بودم . واسه ی این که آروم بشم تصمیم
گرفتم یه زنگ به نفس بزنم . بعد از سه بوق جواب داد :
نفس : سلامممممم
من : سلام . چطورییی
نفس : بهتر از این نمیشم .
من : هی هی بدون من خوشی ؟؟؟
نفس : بدون شما که اصلا و ابدا خوش نمیگذره ولی الانم
داره خوش میگذره گیر نده لطفا . 😊 😊
من : نفسم پشت فرمونم نمیتونم زیاد حرف بزنم . ببین همین
الان برو در ها رو قفل کن پنجره ها رو هم ببند مواظب خودت
هم باش . زیاد هم شیطونی نکن
نفس : چشممممم بابایی
من : هااان ؟؟؟ بابایی از کجا آوردی
نفس : آخه اصولا بابا ها همیشه از این سفارش ها میکنن
من : برو برو این کار ها رو که گفتم انجام بده انقدر چرب
زبونی نکن . کاری ندادی؟؟
نفس : نه خدافظ
من : خدافظ
بعد از این که باهاش حرف زدم انگار یکم آروم تر شدم .
انگار یه یاری از روی دوشم برداشته شد ...
- ۳.۵k
- ۰۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط