پارت

پارت 52
(نفس )

دو ساعت بود که منتظر این هلیا ی روانی بودم . دختره کلی

وقته رفته توی آشپز خونه معلوم نیست داره چیکار میکنه

یعنی رفته ظرف بیاره ولی نمیدونم چرا اصلا هیچ صدایی از تو

آشپزخونه نمیاد . رفتم توی آشپز خونه دیدم یه گوشه وایساده

و رفته توی فکر .

من : وا هلی کجایی .؟؟ یعنی رفتی ظرف بیاری دیگه؟؟

از توی فکر در اومد و گفت : هان. ؟؟ الان میارم

من : دو ساعته رفتی بیاری

رفت سمت کابینت ها سه تا بشقاب و سه تا قاشق و چنگال

درآورد و گفت : بریم بریم دیگه آوردم

احساس کردم داره با استرس باهام حرف میزنه . تا قبل از این

که بیاد توی آشپز خونه حالش خوب بود و مثل آدم حرف میزد

ولی وقتی اومد توی آشپز خونه حالش خراب شد . انگار به یه

چیزی مشکوک شده بود .

من : هلی چیزی شده؟

هلیا : نه چی باید بشه؟؟

من : حس میکنم یه جوری شدی ___

هلیا : این حس تو همیشه ام درست نمیگه ها

من : میدونم ولی اگه تو رو نشناسم به درد لای جرز پنجره

میخورم . بیشتر از 15 ساله که باهات هستم . اگه این رفتارت

رو نشناسم تعجب داره .

هلیا : میدونم ولی هیچی نیست

من : خب پس بریم .

بعد از این که شام رو خوردیم رفتم توی فکر . اصلا دلم نمیومد
که به خاطر یه پسره ی به قول ترنم گراز دستمو زخم کنم . ولی
آخرش برای این که بفهمم خون آشام هست یا نه باید این کار

رو انجامش بدم
دیدگاه ها (۱)

دوستان دارم دنبال یه سایت میگردم تا رمانم و توش بزارم میشه ی...

پارت 53(ارشام )بعد از این که غذا مون رو خوردیم یکم نشستیم و ...

باغ خاله ام 😀 😀 😀 😀

پارت 51(ترنم)هر سه مون یه گوشه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون...

پارت ۵۳

پارت هشتم: دیدارهلیا جلوی در ایستاده بود. آدرس روی کاغذ با ...

وقتی خواهرش بودی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط