ممنون میشم دلنوشته ام رو بخونید و در آخر نظر بدید
ممنون میشم دلنوشته ام رو بخونید و در آخر نظر بدید
یک ماهه که هر روز اون رو توی کافه میبینم...
خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم...
دلم میخواد ازش بپرسم"اسمت چیه؟ترانه؟"...
آخه وقتی حرف میزنه، صداش آهنگینه...
انگاری که یه موزیک لایت پخش میکنن و اون هماهنگ با موزیک، حرف میزنه...
یک ماهه که شب و روزم شده این دختر...
این دختر مو طلایی و بور...
نمیدونم چرا انقدر وابسته شدم...
وابسته ی طلایی موهاش...
وابسته ی شکلاتی چشماش...
وابسته ی پوست سفیدش که عین برف میدرخشه...
وابسته ی اون صداش...
صداش...
صداش زیبا ترین و ناب ترین سمفونی دنیاس...
دلم میخواد بهش نزدیک شم...
روز اولی که اومدم توی این کافه، خیلی خلوت بود...
پشت میز تک نفره ای نشستم...
چشمم رو دور سالن کافه چرخوندم که...
فهمیدم کسی غیر از من و اون دختر، توی این کافه نیست...
قهوه ی تلخی رو که سفارش داده بودم رو، با شکلات شیرین چشماش نوشیدم...
از اون روز، عاشق دوتا چیز شدم...
یکی رنگ طلایی و دومی، شکلات...
شایدم عاشق اون شدم...
نمیدونم اسم حسم رو چی میتونم بزارم...
وابستگی...
هوس...
علاقه ی زود گذر...
شاید هم عشق...
نمیدونم...
هیچی نمیدونم...
فقط این رو میدونم که جاده ی پر پیچ و خم زندگی، من رو دعوت میکنه به سپری کردن باقی عمرم با این دخترک موطلایی...
با ترانه...
ترانه...
اسمش رو هنوز هم نمیدونم...
اهمیتی هم برام نداره...
چون اسمش هرچی هم که باشه، من باز هم ترانه صداش میکنم...
ترانه...
تا ابد...
#ترانه_تا_ابد
●ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و متنم رو خوندین ... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرتون رو راجب متنم بگین... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم... نمیدونم چقدر موفق بودم که متن جذابی بنویسم...بازم ممنون که وقت گذاشتین و خوندین●
یک ماهه که هر روز اون رو توی کافه میبینم...
خیلی دلم میخواد باهاش حرف بزنم...
دلم میخواد ازش بپرسم"اسمت چیه؟ترانه؟"...
آخه وقتی حرف میزنه، صداش آهنگینه...
انگاری که یه موزیک لایت پخش میکنن و اون هماهنگ با موزیک، حرف میزنه...
یک ماهه که شب و روزم شده این دختر...
این دختر مو طلایی و بور...
نمیدونم چرا انقدر وابسته شدم...
وابسته ی طلایی موهاش...
وابسته ی شکلاتی چشماش...
وابسته ی پوست سفیدش که عین برف میدرخشه...
وابسته ی اون صداش...
صداش...
صداش زیبا ترین و ناب ترین سمفونی دنیاس...
دلم میخواد بهش نزدیک شم...
روز اولی که اومدم توی این کافه، خیلی خلوت بود...
پشت میز تک نفره ای نشستم...
چشمم رو دور سالن کافه چرخوندم که...
فهمیدم کسی غیر از من و اون دختر، توی این کافه نیست...
قهوه ی تلخی رو که سفارش داده بودم رو، با شکلات شیرین چشماش نوشیدم...
از اون روز، عاشق دوتا چیز شدم...
یکی رنگ طلایی و دومی، شکلات...
شایدم عاشق اون شدم...
نمیدونم اسم حسم رو چی میتونم بزارم...
وابستگی...
هوس...
علاقه ی زود گذر...
شاید هم عشق...
نمیدونم...
هیچی نمیدونم...
فقط این رو میدونم که جاده ی پر پیچ و خم زندگی، من رو دعوت میکنه به سپری کردن باقی عمرم با این دخترک موطلایی...
با ترانه...
ترانه...
اسمش رو هنوز هم نمیدونم...
اهمیتی هم برام نداره...
چون اسمش هرچی هم که باشه، من باز هم ترانه صداش میکنم...
ترانه...
تا ابد...
#ترانه_تا_ابد
●ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و متنم رو خوندین ... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرتون رو راجب متنم بگین... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم... نمیدونم چقدر موفق بودم که متن جذابی بنویسم...بازم ممنون که وقت گذاشتین و خوندین●
۲۱.۳k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.