ممنون میشم دلنوشته ام رو بخونید و در آخر نظر بدید
ممنون میشم دلنوشته ام رو بخونید و در آخر نظر بدید
باز هم خستگی چیره شد بر تمام تنم...
باز هم شب شده بود و تو نیامدی...
صبر کردم...
صبر کردم...
بهار آمد و گل ها شکوفه زدند...
تو نیامدی...
تابستان شد و خوشید، طلایی خیره کننده اش را سخاوتمندانه به رخ کشید...
تو نیامدی...
طبیعت اشک ریخت، برگ ها مردند و زندگی سرد شد...
بازهم نیامدی...
زمین و آسمان، یخ کرد و خاطراتمان را در روز برفی فریاد زد...
و بازهم منتظر ماندم و تو نیامدی...
منتظر ماندم...
منتظر ماندم...
پس کی زمان آمدنت میرسد؟
کی میتوانم دوباره تورا در آغوشم بگیرم...
تا کی باید صبر کرد؟
طبیعت هم نا امید است از بازگشتت...
از بازگشت آن روز ها...
بازگشت خاطراتمان...
خاطراتمان را به یاد داری؟
آن روز ها را یادت هست؟
همان روزی که شکوفه ای از درخت کندم و میان دشت انبوه موهایت گذاشتم...
همان روزی که دست در دست هم، قدم نهادیم بر شن های داغ ساحل...
همان روزی که در آغوش هم، به تماشا نشستیم غروب دلگیر پاییز را...
همان روزی که برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و ما آدمکی ساختیم از برف سفید و یخی، که قلبی داغ و سرخ داشت...
هنوز به یاد داری؟
من را چطور؟
من را یادت می آید؟
منی که بهار ها، تابستان ها، پاییز ها و زمستان های زیادی از عمرم به پایت ماندم...
و تو، چه بیرحمانه ترکی بزرگ انداختی به قلب عاشقم...
قلبی که تپش هایش را از تو داشت...
چه بیرحمانه رفتی...
رفتی و ندیدی که چگونه بعد رفتنت خاکستر شدم...
رفتی...
رفتی و چشم بستی روی تمام روز هایمان...
همیشه بعد رفتنت با خودم میگویم...
"از ما که گذشت...با دیگران خوش باشی..."
●ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و متنم رو خوندین ... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرتون رو راجب متنم بگین... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم... نمیدونم چقدر موفق بودم که متن جذابی بنویسم...بازم ممنون که وقت گذاشتین و خوندین●
باز هم خستگی چیره شد بر تمام تنم...
باز هم شب شده بود و تو نیامدی...
صبر کردم...
صبر کردم...
بهار آمد و گل ها شکوفه زدند...
تو نیامدی...
تابستان شد و خوشید، طلایی خیره کننده اش را سخاوتمندانه به رخ کشید...
تو نیامدی...
طبیعت اشک ریخت، برگ ها مردند و زندگی سرد شد...
بازهم نیامدی...
زمین و آسمان، یخ کرد و خاطراتمان را در روز برفی فریاد زد...
و بازهم منتظر ماندم و تو نیامدی...
منتظر ماندم...
منتظر ماندم...
پس کی زمان آمدنت میرسد؟
کی میتوانم دوباره تورا در آغوشم بگیرم...
تا کی باید صبر کرد؟
طبیعت هم نا امید است از بازگشتت...
از بازگشت آن روز ها...
بازگشت خاطراتمان...
خاطراتمان را به یاد داری؟
آن روز ها را یادت هست؟
همان روزی که شکوفه ای از درخت کندم و میان دشت انبوه موهایت گذاشتم...
همان روزی که دست در دست هم، قدم نهادیم بر شن های داغ ساحل...
همان روزی که در آغوش هم، به تماشا نشستیم غروب دلگیر پاییز را...
همان روزی که برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و ما آدمکی ساختیم از برف سفید و یخی، که قلبی داغ و سرخ داشت...
هنوز به یاد داری؟
من را چطور؟
من را یادت می آید؟
منی که بهار ها، تابستان ها، پاییز ها و زمستان های زیادی از عمرم به پایت ماندم...
و تو، چه بیرحمانه ترکی بزرگ انداختی به قلب عاشقم...
قلبی که تپش هایش را از تو داشت...
چه بیرحمانه رفتی...
رفتی و ندیدی که چگونه بعد رفتنت خاکستر شدم...
رفتی...
رفتی و چشم بستی روی تمام روز هایمان...
همیشه بعد رفتنت با خودم میگویم...
"از ما که گذشت...با دیگران خوش باشی..."
●ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و متنم رو خوندین ... میدونم کم و کاستی زیاد داره، اما خوشحال میشم نظرتون رو راجب متنم بگین... این متن هارو خودم مینویسیم... از تخیلاتم... نمیدونم چقدر موفق بودم که متن جذابی بنویسم...بازم ممنون که وقت گذاشتین و خوندین●
۱۳.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.