سلام پارت بعدی رو میزارم
سلام پارت بعدی رو میزارم
نام فیک :دیدار یار
پارت 7
(یه چیزی به ذهنم رسیده فلش بک رو ادامه میدیم)
ادامه فلش بک
ویو تهیونگ
داشتم حاضر میشدم تا با جونگکوک و جیمین و تیا حرکت کنیم که صدای زنگ در توجه همه رو جلب کرد تیا در رو باز کرد که یه زن وارد شد درست که دقت کردم دیدم همون دختر رزمیکاری بود که جونگکوک باهاش مبارزه کرد...
چشمام درشت شده بودکه یه نگاهی به جونگکوک کردم چشماش برق میزد عرق کرده بود *بچم قلبش اومده بود تو دهنش😁*
همه تو تعجب بودن که اون دختر حرف زد
... :سلام من یوری هستم همونی که یلدا پیشش بود... بایدم تعجب کنید کلی پرس و جو کردم تا خونتو پیدا کردم الان هم اومدم تا چیزایی رو برات تعریف کنم.
تهیونگ :چیو؟ *متعجب *
یوری:داستان زندگی یلدا رو!
یوری: چند سال پیش که یلدا از طریق مادرش متوجه شد که پدرش میخواد اون با پسری به اسم ارسلان ازدواج کنه کنه، نه به عنوان فرار، اومد کره پدرو مادرش ازمن خواستن تا اونو اسیر که نه... پیش خودم نگه دارم ولی اون نمیدونست که من از پدرش دستور گرفتم... گفتن پیش خودم نگهش دارم تا اون پسر تاجره یا همون ارسلان بیاد و ببرتش پدر یلدا فقط بخاطر پولو قدرت میخواست این وسلط انجام بشه..
تهیونگ :اما من نمیزارم*حرص عاشقی*
یوری:پس لطفا مواظبش باش
از یوری هم خواستم که با ما بیاد و اون قبول کرد دیگه معطل نگردیم و راه افتادیم
من با ماشین خودم، تیا و جیمین باهم،جونگکوک و یوری هم باهم اومدن
ویو جونگکوک
با یوری توی ماشین بودیم داشتیم باهم حرف میزدیم که گفت
یوری:از اون روز به بعد فکرم درگیر تو بود...
کوک:منم همین طور *یکمی خجالتی*
یوری :جدی؟ *شکه*
کوک:آره!
(رسیدن به کلیسا و مراسم عروسی)
پایان فلش بک
ویو یلدا
اون... اون... ته.. تهیونگ بود شکه شده بودم بغضم گرفت ولی جلوشو گرفتم...
ممنون میشم اگه یه حمایت کوچولو ازم کنید💜💜💜
نام فیک :دیدار یار
پارت 7
(یه چیزی به ذهنم رسیده فلش بک رو ادامه میدیم)
ادامه فلش بک
ویو تهیونگ
داشتم حاضر میشدم تا با جونگکوک و جیمین و تیا حرکت کنیم که صدای زنگ در توجه همه رو جلب کرد تیا در رو باز کرد که یه زن وارد شد درست که دقت کردم دیدم همون دختر رزمیکاری بود که جونگکوک باهاش مبارزه کرد...
چشمام درشت شده بودکه یه نگاهی به جونگکوک کردم چشماش برق میزد عرق کرده بود *بچم قلبش اومده بود تو دهنش😁*
همه تو تعجب بودن که اون دختر حرف زد
... :سلام من یوری هستم همونی که یلدا پیشش بود... بایدم تعجب کنید کلی پرس و جو کردم تا خونتو پیدا کردم الان هم اومدم تا چیزایی رو برات تعریف کنم.
تهیونگ :چیو؟ *متعجب *
یوری:داستان زندگی یلدا رو!
یوری: چند سال پیش که یلدا از طریق مادرش متوجه شد که پدرش میخواد اون با پسری به اسم ارسلان ازدواج کنه کنه، نه به عنوان فرار، اومد کره پدرو مادرش ازمن خواستن تا اونو اسیر که نه... پیش خودم نگه دارم ولی اون نمیدونست که من از پدرش دستور گرفتم... گفتن پیش خودم نگهش دارم تا اون پسر تاجره یا همون ارسلان بیاد و ببرتش پدر یلدا فقط بخاطر پولو قدرت میخواست این وسلط انجام بشه..
تهیونگ :اما من نمیزارم*حرص عاشقی*
یوری:پس لطفا مواظبش باش
از یوری هم خواستم که با ما بیاد و اون قبول کرد دیگه معطل نگردیم و راه افتادیم
من با ماشین خودم، تیا و جیمین باهم،جونگکوک و یوری هم باهم اومدن
ویو جونگکوک
با یوری توی ماشین بودیم داشتیم باهم حرف میزدیم که گفت
یوری:از اون روز به بعد فکرم درگیر تو بود...
کوک:منم همین طور *یکمی خجالتی*
یوری :جدی؟ *شکه*
کوک:آره!
(رسیدن به کلیسا و مراسم عروسی)
پایان فلش بک
ویو یلدا
اون... اون... ته.. تهیونگ بود شکه شده بودم بغضم گرفت ولی جلوشو گرفتم...
ممنون میشم اگه یه حمایت کوچولو ازم کنید💜💜💜
۳.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.