یه تک پارتی از شین سوکوکو نوشتم گفتم شما هم بخونین:))
سکوت اتاقش را فرا گرفته بود ؛ آن گاه با خود صحبت نمیکرد زیرا آن لحظه سکوت را ترجیح میداد ، با چشمانی پر از بغض به تختش خیره شده بود . فقط می خواست کسی وی را در آغوش بکشد و او را دلداری بدهد تا شاید کمی آرام شود . ناگهان کسی در را باز کرد و به آرامی کنار او نشست ؛ به سرعت در آغوشش کشید و در گوشش زمزمه کرد :
[ آتسوشی ! بازم داری تنهایی گریه میکنی ؟ مگه قول ندادی هر وقت دلت گرفت بیای پیش من ؟ ]
پسر که مشخصاتی همانند موهای سفید و چشمانی دو رنگ داشت ، با لب های خشک و صدایی پر از بغض بیان کرد :
[ ببخشید ، من واقعا نمی خوام تورو با غم های خودم درگیر کنم ولی ممنون که هستی... ]
و اشک از چشمانش جاری شد . فردی که با نام ( ریونوسوکه ) خطاب شده بود ، آتسوشی را محکم تر در آغوش کشید و مو های به رنگ برفش را بوسید...
[ آتسوشی ! بازم داری تنهایی گریه میکنی ؟ مگه قول ندادی هر وقت دلت گرفت بیای پیش من ؟ ]
پسر که مشخصاتی همانند موهای سفید و چشمانی دو رنگ داشت ، با لب های خشک و صدایی پر از بغض بیان کرد :
[ ببخشید ، من واقعا نمی خوام تورو با غم های خودم درگیر کنم ولی ممنون که هستی... ]
و اشک از چشمانش جاری شد . فردی که با نام ( ریونوسوکه ) خطاب شده بود ، آتسوشی را محکم تر در آغوش کشید و مو های به رنگ برفش را بوسید...
- ۱.۷k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط