همین امروز

.. همین امروز
پاییز را طورِ دیگری دیده ام
چیزی در خنکای سر صبح بود
چیزی در زرد و نارنجی برگ ها
چیزی در نم نم بی‌ جان باران
چیزی در هر نفس کشیدن بود
که خاطره ی تو را زنده میکرد
چیزی که دست کشید رویِ پریشانی احوالم
و مثل یک معجزه ، آرامم کرد
چیزی مثل یک مهربانیِ دور
خودش را پیچید دور گردنم
رٔویائی نهفته را دوباره گرم کرد
چیزی مثل یک خواب
یک خواب خوب
دستِ سردم را در جیب‌هایش نگاه داشت
و هرگز رها نکرد
چیزی یک روز پاییزی را در من زنده کرد
و همانجا ، کنار من ماند
چیزی در من جریان داشت که می گفت
باید عاشق باشی‌
تا پاییز را جور دیگری ببینی‌
چیزی میگفت
تو باید باشی‌
تو باید باشی‌ تا پاییز را جور دیگری ببینم
دیدگاه ها (۳)

آ ه ای عزیز فرسنگ‌ها دور از من هر کجای این دنیای بزرگ که هس...

ببین جانمبین خودمان باشد...یعنی بین من و تویی که این نوشته ر...

در انزوای کافه‌ای تاریکسر بر دامنِ من گذاشتُ تلخ گریستبانوب...

مرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدارکه از تو چیزی ازین بیشت...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط