در انزوای کافهای تاریک

در انزوای کافه‌ای تاریک
سر بر دامنِ من گذاشتُ
تلخ گریست

بانو
با تاریخِ من در آمیز
که من از مرد این روزگار بودن سخت خسته ام

دیر آمدم بانو
بگذار بر دامنت
تلخ بگریم
شیرین بمیرم
دیدگاه ها (۲)

.. همین امروزپاییز را طورِ دیگری دیده امچیزی در خنکای سر صبح...

آ ه ای عزیز فرسنگ‌ها دور از من هر کجای این دنیای بزرگ که هس...

مرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدارکه از تو چیزی ازین بیشت...

خاطره‌ای در درونم استچون سنگی سپید درون چاهی سر ستیز با آن ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط