ششمین شهید ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
توسل ویژه به حضرت زهرا (س)
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشدهبود که که کار گره خورد. نمیدانم چه شده بود که همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! حرف شنوی نداشتند. نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدهاند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی #شهید. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن.
از بچهها فاصله گرفتم. از ته دل متوسل شدم به حضرت زهرا(س). زمزمه کردم خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب که یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمیخوام. لحظه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی از بچههای آرپی جی زن بلند شد. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همهی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسیدهبود.»
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
#daneshjooiran_plus
http://www.wisgoon.com/daneshjooiran_plus/
توسل ویژه به حضرت زهرا (س)
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشدهبود که که کار گره خورد. نمیدانم چه شده بود که همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! حرف شنوی نداشتند. نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدهاند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی #شهید. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن.
از بچهها فاصله گرفتم. از ته دل متوسل شدم به حضرت زهرا(س). زمزمه کردم خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب که یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمیخوام. لحظه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی از بچههای آرپی جی زن بلند شد. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همهی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسیدهبود.»
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
#daneshjooiran_plus
http://www.wisgoon.com/daneshjooiran_plus/
۹۶۲
۱۲ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.