روایت بچههای مردم

#روایت | بچه‌های مَردم


💫شهید مصطفی ردانی پور...

معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست سرش را بالا آورد. 

از كلاس زد بیرون، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.

خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان.
گفتم: آخه برای چی!؟

معلم ها بی حجابن، انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخوام برم قم؛ می خوام برم حوزه.

📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا.


هیئت جوانان بنی هاشم (ع)
دیدگاه ها (۰)

🔺⚠️🔺هشدار | دوست عزیزی که خوشحالی آنجلیناجولی در حمایت از جن...

🗓 یک‌شنبه ۱۶ بهمن (۱۴ رجب)📿 صد مرتبه «یا ذَالْجَلالِ وَالْاِ...

#روایت | بچه‌های مَردم طی عملیات تفحص در منطقه چیلات پیکر دو...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط