چپتر شعله ای در دل
چپتر ۴ _ شعله ای در دل
روزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.
زندان نگاه های سنگینی که هر صبح روی شانه هایش می نشست، زمزمه هایی که پشت سرش ورق می خورد، و خاطره نوزادی که مثل یک زخم تازه، هنوز می سوخت.
اما او خم نشد.
تسلیم نشد.
فرو نریخت.
یک شب، وقتی همه خواب بودند، جلوی آینه ایستاد. چشم هایش آبی بود، اما در عمق شان چیزی تازه جرقه می زد__نه اشک، نه التماس... شعله.
با صدایی آرام، ولی محکم گفت:
«اگه هیچی برام نموند... هنوز ذهنم هست. همین کافیه.»
از آن شب، لیندا خودش را در درس غرق کرد.
صبح ها با چشمان پف کرده سرکلاس می نشست و شب ها تا دم طلوع قلم از دستش نمی افتاد. کتاب ها انباشته می شدند؛ معادله ها مثل دیوارهای سختی بودند که یکی یکی از سر راهش کنار می رفتند.
معلم ها با ناباوری نگاهش می کردند.
_«تو چطور این قدر سریع یاد می گیری؟»
اما لیندا جواب نمی داد.
جوابش را فقط خودش می دانست.
او داشت برای چیزی بزرگ تر می جنگید.
و در مرکز تمام این تلاش ها... نامی بود که هنوز مثل خاری در قلبش فرو رفته بود: دنیل.
شنیده بود که او هم شاگرد ممتاز شده، با آرزوهای بزرگ، با آینده ای پر زرق و برق. اما لیندا نمی خواست دوباره به سمتش برگردد.
نه.
انگیزه اش چیز دیگری بود:
«می خوام به جایی برسم که حتی سایه ت هم جرئت نکنه به من نگاه کنه.»
سال ها گذشت.
لیندا پوست انداخت.
دیگر آن دختر لرزان گوشه گیر نبود.
حتی حتی ظاهرش را تغییر داد، تا گذشته برایش جای دفن بماند.
وقتی بالاخره وارد دانشگاه شد، قلبش لحظه ای لرزید__نه از ترس... از تمسخر سرنوشت.
او و دنیل در یک دانشگاه پذیرفته شده بودند.
لیندا آرام کنار حیاط ایستاد. باد لابه لای موهایش می رقصید.
دنیل را دید؛ همان پسری که روزی تمام امیدهای را در آغوش گرفته، و بعد همان امیدها را از او دزدیده بود.
او وسط جمعی از دوستانش می خندید.
مغرور، بی خیال، خوشحال.
مثل کسی که هیچ وقت گناهی نکرده.
لیندا قدمی جلو گذاشت.
چشم هایش نیز شد.
دنیل از کنارش گذشت...
بی آنکه حتی لحظه ای مکث کند.
بی آنکه او را بشناسد.
لیندا لبخندی زد؛ لبخندی سرد، برنده، آمیخته با درد و قدرت.
با خودش زمزمه کرد:
«خیلی خوب...
اگه نمی شناسی__بزار نشناسی.
بزار از نو شروع کنیم.
این بار... من قوانین بازی رو می نویسم.»
و سایه اش در حیاط دانشگاه امتداد یافت؛
سایه دختری که دیگر قربانی نبود__
کسی بود که داشت برای انتقامی آرام، هوشمندانه و بی صدا آماده می شد.
ادامه دارد...
روزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.
زندان نگاه های سنگینی که هر صبح روی شانه هایش می نشست، زمزمه هایی که پشت سرش ورق می خورد، و خاطره نوزادی که مثل یک زخم تازه، هنوز می سوخت.
اما او خم نشد.
تسلیم نشد.
فرو نریخت.
یک شب، وقتی همه خواب بودند، جلوی آینه ایستاد. چشم هایش آبی بود، اما در عمق شان چیزی تازه جرقه می زد__نه اشک، نه التماس... شعله.
با صدایی آرام، ولی محکم گفت:
«اگه هیچی برام نموند... هنوز ذهنم هست. همین کافیه.»
از آن شب، لیندا خودش را در درس غرق کرد.
صبح ها با چشمان پف کرده سرکلاس می نشست و شب ها تا دم طلوع قلم از دستش نمی افتاد. کتاب ها انباشته می شدند؛ معادله ها مثل دیوارهای سختی بودند که یکی یکی از سر راهش کنار می رفتند.
معلم ها با ناباوری نگاهش می کردند.
_«تو چطور این قدر سریع یاد می گیری؟»
اما لیندا جواب نمی داد.
جوابش را فقط خودش می دانست.
او داشت برای چیزی بزرگ تر می جنگید.
و در مرکز تمام این تلاش ها... نامی بود که هنوز مثل خاری در قلبش فرو رفته بود: دنیل.
شنیده بود که او هم شاگرد ممتاز شده، با آرزوهای بزرگ، با آینده ای پر زرق و برق. اما لیندا نمی خواست دوباره به سمتش برگردد.
نه.
انگیزه اش چیز دیگری بود:
«می خوام به جایی برسم که حتی سایه ت هم جرئت نکنه به من نگاه کنه.»
سال ها گذشت.
لیندا پوست انداخت.
دیگر آن دختر لرزان گوشه گیر نبود.
حتی حتی ظاهرش را تغییر داد، تا گذشته برایش جای دفن بماند.
وقتی بالاخره وارد دانشگاه شد، قلبش لحظه ای لرزید__نه از ترس... از تمسخر سرنوشت.
او و دنیل در یک دانشگاه پذیرفته شده بودند.
لیندا آرام کنار حیاط ایستاد. باد لابه لای موهایش می رقصید.
دنیل را دید؛ همان پسری که روزی تمام امیدهای را در آغوش گرفته، و بعد همان امیدها را از او دزدیده بود.
او وسط جمعی از دوستانش می خندید.
مغرور، بی خیال، خوشحال.
مثل کسی که هیچ وقت گناهی نکرده.
لیندا قدمی جلو گذاشت.
چشم هایش نیز شد.
دنیل از کنارش گذشت...
بی آنکه حتی لحظه ای مکث کند.
بی آنکه او را بشناسد.
لیندا لبخندی زد؛ لبخندی سرد، برنده، آمیخته با درد و قدرت.
با خودش زمزمه کرد:
«خیلی خوب...
اگه نمی شناسی__بزار نشناسی.
بزار از نو شروع کنیم.
این بار... من قوانین بازی رو می نویسم.»
و سایه اش در حیاط دانشگاه امتداد یافت؛
سایه دختری که دیگر قربانی نبود__
کسی بود که داشت برای انتقامی آرام، هوشمندانه و بی صدا آماده می شد.
ادامه دارد...
- ۱۱۸
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط