Gray love
Gray love
Part 20
یونگی:خب از اشناییت خوشحال شدم. بیا بریم یونهی
جیمین:او.او کجا با این عجله
یونگی:حرفات گفتی منم شنیدم حالا دیگه میخوایم بریم
جیمین:باشه اگر میتونید برید البته اگه بتونید از اون دروازه رد بشید
یونگی:میتونیم چون تو قراره بازش کنی
جیمین:چرا فک میکنی من میزارم برادرم از پیشم بره بعد از پدر صلاحیتت دست من چون من ازت بزرگترم
یونگی:انتظار داری الان ازت تشکر کنم که مواظبمی؟
جیمین:نه.. فقط باهاش کنار بیا
در ضمن اتاقتون طبقه بالا همه وسایل مورد نیاز هم اونجا هس چیزی کم داشتید بهم بگین
من:ما باید تو یه اتاق باشیم؟
جیمین:معمولا زوجا اینطورین شما اینطور نیستید؟
من:ما فقط باهم دوستیم
جیمین:اونشو نمیدونم به هر حال شما تو یه اتاقی باهم کنار بیاید ( پوزخند)
من:همونطور وایساده بودم که یونگی دستم گرفت و دنبال خودش کشید
رسیدیم اتاق
دستم ول کرد و نشست رو تخت
من:ی.. یونگی حالت خوبه
یونگی:یعنی این همه سال من یه برادر داشتم و از هیچی خبر نداشتم چطور ممکنه
من:این چیزیه که باید باهاش کنار بیای این تنها کاری که میتونی میکنی
ببینم تو که خوناشام نیستی
یونگی:چرا.. اتفاقا الانم خیلی گشنمه
من:یااا شوخی نکن
یونگی:به نظرم خونت خیلی خوشمزه به نظر میاد
من:یااا ولم کنن... شروع کردم دوییدن
اونم دنبالم میکرد یهو گرفتم و پرتم کرد رو تخت و دستام با دستاش قفل کرد
من:ساکت شدم و هیچی نمیگفتم فقط تو چشماش زل زده بودم
سرشو به صورتم نزدیک کرد و لباشو گذاشت رو لبام
Part 20
یونگی:خب از اشناییت خوشحال شدم. بیا بریم یونهی
جیمین:او.او کجا با این عجله
یونگی:حرفات گفتی منم شنیدم حالا دیگه میخوایم بریم
جیمین:باشه اگر میتونید برید البته اگه بتونید از اون دروازه رد بشید
یونگی:میتونیم چون تو قراره بازش کنی
جیمین:چرا فک میکنی من میزارم برادرم از پیشم بره بعد از پدر صلاحیتت دست من چون من ازت بزرگترم
یونگی:انتظار داری الان ازت تشکر کنم که مواظبمی؟
جیمین:نه.. فقط باهاش کنار بیا
در ضمن اتاقتون طبقه بالا همه وسایل مورد نیاز هم اونجا هس چیزی کم داشتید بهم بگین
من:ما باید تو یه اتاق باشیم؟
جیمین:معمولا زوجا اینطورین شما اینطور نیستید؟
من:ما فقط باهم دوستیم
جیمین:اونشو نمیدونم به هر حال شما تو یه اتاقی باهم کنار بیاید ( پوزخند)
من:همونطور وایساده بودم که یونگی دستم گرفت و دنبال خودش کشید
رسیدیم اتاق
دستم ول کرد و نشست رو تخت
من:ی.. یونگی حالت خوبه
یونگی:یعنی این همه سال من یه برادر داشتم و از هیچی خبر نداشتم چطور ممکنه
من:این چیزیه که باید باهاش کنار بیای این تنها کاری که میتونی میکنی
ببینم تو که خوناشام نیستی
یونگی:چرا.. اتفاقا الانم خیلی گشنمه
من:یااا شوخی نکن
یونگی:به نظرم خونت خیلی خوشمزه به نظر میاد
من:یااا ولم کنن... شروع کردم دوییدن
اونم دنبالم میکرد یهو گرفتم و پرتم کرد رو تخت و دستام با دستاش قفل کرد
من:ساکت شدم و هیچی نمیگفتم فقط تو چشماش زل زده بودم
سرشو به صورتم نزدیک کرد و لباشو گذاشت رو لبام
۱۵.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.